محمد علی وزیری

یزدفردا "محمد علی وزیری :استاد سلطا نزاده را اولین بار پیش از انقلاب در قامت یک سخنران انقلابی در یکی از میادین شهر دیدم توفیق داشتم در سال 60 بعنوان شاگرد ایشان صرف ساده بعنوان درس عربی 1  رادر پردیس فرهنگیان در محضرش  شاگردی وتلمذ کنم از آن روز تا الان بعنوان مرید؛  ایشان  را یکی از ثابت قدم ترین مردان  درعرصه قلم وقدم گویش بینش حتی بی تغییر در نوع  پوشش  و پیرایش  مو یافتم .

مردبزرگی که در عین اصلاح طلبی پایبند به اصول  وباورها ی خود است ودرعین اصولگرایی یک اصلاح طلب است چنان سخت مذهبی است که به قداست ملیت جمهوریت و آزادی اندیشه  باورمند است .

این شیخ ما در عین شیخوخیت همیشه شاب وشباب می نگرد می اندیشدو نگاهش به روز است  از همه مدیر عاملی به یک  میز فلزی و چند صندلی ارج موزه پسند با هم نشین مشترک با دفتر کارمندان می توان یاد کرد .

ولی در حساب و کتابش دقیق ودارای  صراحت لهجه  موی را از ماست می کشد. دراین چهار دهه هیچگاه دروغ و یامصلحت اندیشی از او ندیدم روزی دوستان  دریکی از انتخابات ها وی را به حکمیت خواستند بعداز اندک مدتی خود را کنار کشید علت را پرسیدم گفت (اگر از پشت پردهها بگویم خیانت به دوستانی است که مرا امین جمع دانستند واگر آنچه میگذرد عیان نگویم خیانت به قلم  خودو ذهن مخاطب  وسوال کنندگان است که فکر می کنند!!  فلانی صادق وبی رودبایستی است! )
آنجه به یادگار وثیت در اذهان نسل نو زسانه ای  نوشتم  نخست تذکر به خود بود و دوم به نسل نو زسانه که می توان به الگوها هم نگریست  همچنین بهانه ای برای عرض  تبریک به مناسبت  سیزدهمین  سال انتشار هفته نامه  آیینه یزد به محضرایشان بود که هیچگاه نشریه را  بی سرمقاله ندیدم وهر سرمقاله که به قلم مدیر مسوول آن جناب  رضاسلطا نزاده   نوشته شده   یک دغدغه در گستره ایران یا یزد را مطرح  ویا اهمال وتسامح مدیری را نقد نموده یا کارپسندیده ی دستگاه یا مدیری که عموم  مردم از آن منتفع شده اندرا ستوده است   عمر بلند وعاقبتی نیکو چون زندگی  گهربارش  و تداوم توفیق در انتشار هفته نامه آیینه یزد  راازدرگاه احدیت برای ایشان مسالت  دارم

پی نوشت"

اشاره به "پیرمرد چشم ما بود"نوشته استاد جلال آل احمد

این کتاب به شرحِ خاطراتی از نیما یوشیج در زمانی که جلالِ آلِ‌احمد و نیما یوشیج در هم‌سایگیِ هم می‌زیستند، می‌پردازد.
بار اول که پیر مرد را دیدیم در کنگره نویسندگانی بود که خانه فرهنگ شوروی در تهران علم کرده بود. زبروزرنگ می آمد و می رفت. دیگر شعرا کاری به او نداشتند من هم که شاعر نبودم به علاوه جوانکی بودم که توی جمعیت بر خورده بودم. شبی که نوبت شعر خواندن او بود یادم است برق خاموش شد و روی میز خطابه شمعی نهاده بودند و او «آی آدمهایش» را می خواندسر بزرگ تاسش برق می زد و گودی چشم ها و دهان عمیق شده بود و خودش ریزه تر مینمود و تعجب میکردی که این فریاد از کجای او در می آید؟..

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا