ندا دوست حسيني

یزدفردا"به طور معمول در تعاملات والدين پدربزرگ و مادر­بزرگ با کودک، يا هر تعامل بزرگسال با كودك "فرد بالغ" متخصصي است كه مي­توانند به پرسش­­هاي كودك پاسخگو باشد به گونه­اي كه او بتواند آن پاسخ را هضم نمايد. كودك خردسال در بسياري از سطوح نياز به راهنمايي دارد و اين وظيفه ما والدين است تا با پرورش مهارت­ها به او كمك كنيم تا راه خود را در جهان پيدا كند. بسيار طبيعي است كه والدين براي كودك خود منبعي سرشار از اطلاعات تلقي شوند در حالي­كه به او براي يافتن و فهميدن استانداردهاي پيچيده اجتماعي كمك مي­كنند و جنبه­هاي عملي زندگي را به او ياد مي­دهند. بر همين اساس نقش مشاور كودك و معلم در مسير تبادل اطلاعات والدين با فرزندان­شان بسيار پراهميت مي­نمايد.

فلسفه به عنوان منبعي جديد براي تعامل با كودك محسوب مي­شود. در اين روش شخص سوال­كننده براي سوالات خود انتظار جواب­هاي قطعي ندارد. اين روش به گونه­اي است كه براي پاسخگويي به سوالات كودكان فضاي مناسبي را فراهم مي­آورد. از آنجا كه تفكر فلسفي شامل سوالاتي بدون جواب مي­باشد لازم نيست كه والدين نقش "مخزن علم" را بازي كنند كه اين نوع تفكر متضاد تفكر فلسفي است. اين تفكر مستلزم اين است كه والدين به سوالات فرزندشان خوب گوش دهند و با ذهن باز برخورد نمايند. در اين روش ما ديگر كارشناس يا متخصص نيستيم بلكه سعي مي­كنيم با همكاري فرزندمان درك بهتري از ابعاد فلسفي تجرييات انساني داشته باشيم. اينكه با فرزند خود همكاري داشته باشيم به اين معني است كه به جاي دادن جواب صريح و پند و اندرز به او ابتدا معناي سوال را خوب بفهميد. در مرحله بعدي به جاي جواب سريع در جواب سوال او وي را با سوال درگير كنيد. از خودتان سوال كنيد. زمانيكه كودك از شما سوالي مي­پرسد چه در حال جستجوي يك معني باشد يا سعي نمايد مفهوم چيزي را عميقا درك كند يا به دنبال يك جواب عملي باشد. براي مثال: كودك:" مادر شما چطور زمان را مي گويي؟"  اين به معناي يافتن ذات زمان از طرف كودك نيست بلكه صرفا به معناي "زمان چيست؟" مي باشد. هرگز قضاوت نكنيد چه سوالات كودك فلسفي باشد يا نباشد.

در ذيل مثالي از يك داستان فلسفي را مشاهده مي­كنيد. شما مي­توانيد از اين­گونه داستان­ها براي كودك خود نقل كنيد تا عميقا بر روي كودك خود تاثير گذاشته و به جاي بيان صريح و ثقيل مطالب روش جديدي براي راه يافتن به قلب او بيابيد. در  اين روش علاوه بر اينكه تجسم كودك پرورش مي­يابد وي فلسفيدن و يافتن راه حل هاي منطقي را ياد مي گيرد.

 داستان مورچه و ملخ

راوي: در يك روز گرم تابستان يك ملخ در حال آواز و شادي در جنگل به سر مي برد. یک مورچه در حاليكه بر روي دوش خود ذرتي حمل مي كرد می گذشت.
ملخ: سلام مورچه. چه روز زيبايي. ميشه با هم چند لحظه بنيشينيم و صحبت كنيم؟
مورچه: متاسفانه نمي­توانم. بايد براي زمستان آذوقه جمع آوري كنم. 
ملخ: چرا اينقدر خود را اذيت مي كني؟ اينجا آذوقه براي همه است و تا زمستان زمان زيادي مانده است.
مورچه: من بايد تا ذرت­ها خشك هستند آنها را جمع كنم به تو هم همين كار را پيشنهاد مي كنم. خداحافظ.
راوي: و مورچه به راه خود ادامه داد در حاليكه براي زمستان به جمع آوري آذوقه مي پرداخت و در همين حال ملخ به آواز و شادي و تفريح مشغول بود و از گرماي تابستان لذت مي برد. اما زمانيكه زمستان آمد هيچ چيز براي خوردن نبود. ملخ خيلي گرسنه بود. به ياد آورد كه مورچه چقدر براي زمستان غذا جمع آوري و انبار كرده بود. براي همين تصميم گرفت مورچه را پيدا كرده از او تقاضاي كمك كند.
ملخ: مورچه عزيزم مي توانم از تو خواهش كنم به من كمك كني؟ من چند روز است هيچ غذايي نخورده ام و از گرسنگي نزديك است تلف شوم.
مورچه: چرا هيچ غذايي براي خودت ذخيره نكرده اي؟
ملخ: من اصلا به دنبال جمع اوري آذوقه نرفتم. تمام توجه من بر روي خواندن آواز بود. اين كاري است كه ما ملخ ها آن را بسيار عالي انجام مي دهيم.
 پايان 1:
مورچه: آيا من به تو اخطار نداده بودم كه براي چنين روزي آماده باش. اگر اين قدر نادان بودي كه تمام تابستان را به آواز خواندن گذراندي پس مي تواني تمام زمستان را نيز به رقص و پايكوبي بگذراني.
ملخ: اما اينگونه من از گرسنگي تلف مي­شوم.
مورچه: اين مشكل خودت است.
راوي: و مطمئنا ملخ آن زمستان را طاقت نياورد و از گرسنگي مرد.
 پايان 2:
مورچه : مگر من به تو هشدار نداده بودم؟
ملخ: بله تو راست مي گويي من اشتباه كردم و اينك به كمك تو احتياج دارم. خواهش مي كنم. من از كار خود متنبه شدم به من يك فرصت بده.
مورچه: راستش نمي دانم. آذوقه براي خودمان هم كم است. بايد با ملكه صحبت كنم.
راوي: مورچه با ملكه صحبت كرد و قرار شد تا ملخ پيش ملكه برود.
مورچه: ملكه مي خواهد تو را ببيند.
ملخ: سلام سرور من.
ملكه: سلام مورچه از خواهش تو براي من سخن گفته است.  تو در قبال درخواستت چه كاري مي تواني انجام دهي؟ مي داني كه هر چيزي بهايي دارد.
ملخ: سرور من! من كار خاصي بلد نيستم فقط مي توانم آواز بخوانم. مي توانم وقت صرف غذا براي تان آواز بخوانم و شما را سرحال بياورم.
راوي: ملكه قبول كرد با اين شرط كه براي سال آينده تمام تابستان را به جمع آوري آذوقه براي مورچه ها بگذراند.
  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا