در کودکی با دوست خیالی دخترم آشنا شدم. نام او خانم مدیری بود. خانم مدیری  معلم بود. معلمی بداخلاق. خانم مدیری دائما بداخلاقی می کرد .

به علت چیزهای کوچک از دانش آموزان  بهانه گیری می کرد. پیدا شدن خانم مدیری تنوعی شد برای زندگی یکنواخت من. و من بسیار دوستش داشتم.

این شروعی بود برای بازی بسیار پرهیجان من با این معلم خیالی یعنی بازی با خانم مدیری. در اوایل گاهی سربه سرش می کذاشتم .

خانم مدیری به سرعت عصبانی می شد و به شدت واکنش نشان می داد.

دائما من را از سر کلاس درس بیرون می کرد. اوایل برایش شعر هم گفتم : "خانم مدیری ، چه لتیری چه پنیری چقدر پیری؟" و خانم مدیری بشدت عصبانی شد.

او همه ناراحتی های کلاسش را از چشم دخترم می دید و همیشه دخترم که نقش او را من به عهده داشتم از سر کلاس درس بیرون می کرد. بعد از مدتی دلم به حال خانم مدیری سوخت.

از اینکه به راحتی و به سرعت عصبانی می شد برایش ناراحت می شدم. بنابراین سعی کردم تمامی تجربه های زندگیم را با گفتگو و بازی و جر و بحث به خانم مدیری منتقل کنم.

این بازیهاچند سال طول کشید.خانم مدیری به سرعت از دانش آموز بازیگوشش چیزهای زیادی را می آموخت .

حالا دیگر دخترم بزرگتر شده است. مدتی است که خانم مدیری دیگر  به دخترم سر نمی زند. از اینکه دیگر خانم مدیری را نمی بینم دلتنگم.

اما با یادآوری تمامی لحظات شیرینی که با خانم مدیری داشتم روحم سرشار از شادی می شود و لبخند بر لبانم می شکفد . این لحظات زیبا به سرعت سپری شد.

قدر تمامی لحظه های زندگیمان را بدانیم .لحظاتی که می تواند با اندکی آگاهی اوج زیبایی را  بدنبال خود داشته باشد.

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا