به بهانه پیرنیا :گنج خانه ی سکوت

یک روز قبل از چهاردهمین سال

  رضا بردستانی
نویسنده و پژوهشگر

یادی از پیر فرزانه و استاد چیره دست ماندگارهایی که چونان افتخاری به ساحت کویر نقش و رنگ پایندگی می بخشند و او خود در گنج خانه ی سکوت در بحری از تحیّر و شاید گلایه ، بی هیچ دغدغه ای آرمیده است.

هشتمین روز شهریور 1389 ، اگرچه صدای پای خزان از خیلی دور دست ها به گوش می رسد ،امّا با گذشت 4 ساعت از نیمه ی روز هنوز گرما و سوز آفتاب به اصطلاح مهربان کویر، کلافه ات می کند و تو دوست داری کاری را که شروع کرده ای به خانه ی پایان بسپاری ، راهی جز اندکی اصرار و ابرام برایت نمی ماند و این دیوار برابر صداقتی که شاید در کلامت می جوید خیلی زود راه می گشاید :«حیات بعدی از پلّه ها که بالا رفتی سمت راست یه درب چوبی فیلی رنگ است ...» می روی و درب چوبی فیلی رنگ را بازمی یابی و بهت زده باز می گردی : «این جا که زیر زمین است!» و او دیگر مجالی برای این بهت و تحیّر در تو باقی نمی گذارد ، با تو همراه می شود و تو دیگر حرفی برای گفتن نداری درب را می گشایی ، پلّه ها را نشمرده طی می کنی و یادت می ماند تا این جا سه پلّه را برای رفتن و نثار فاتحه ای پیموده ای و تازه گیج و منگ ماندنِ تو در اوّلین تو در تویی که پشت سر می گذاری و می خواهی بازگردی که دچار خشم و تردیدی آغشته در بهت و اندوه هم شده ای که این جا خیلی که چیزی دستگیرت شود چند کوزه ی سفالی است و نهایتا خمره هایی از صد سال پیش و تو برای دیدن این چیز ها نه وقت داری و نه حوصله (در آن گرمای کسل کننده) ، بی هیچ مقاومتی پیچ دوّم را پشت سر می گذاری و دربی مشبّک پیش رویت خود نمایی می کند.

اتاقی کوچک با کف سنگفرش شده و تا نیمه های دیوار کاشی های آبی ، اندکی آرامش به تو می دهد بی اختیار سلام می کنی و جواب می شنوی :«پس از سیزده سال چه عجب!!!»و تو باورت نمی شود که او تو را میان این همه کویر نشین بشناسد و نگاه مهربانش می گوید خوب می شناسد ، اتاق تازه گچکاری شده است و کمی هم با عجله ، انگار استاد از ماندن در آن سکوت دلش می گرفته که زود بساط رفتن جور کرده است .

 یک قرآن و یک مجسّمه ی برنزی که نیم تنه ی استاد روزگارهای نچندان دور را به یادت می آورد و عکسی که تو خوب می شناسی ، استاد با یک نفر از دانسته ها می گوید و حتما با زبانی ساده که که در ذهن شنونده ابهامی نماند که از قدیم آموختگان جز این انتظار نباید داشت و امروزی ها چنین حوصله ای در خود سراغ نمی بینند و تو بارها با انبوهی از سؤالات بی جواب مانند ره گم کردگان بین هاج و واج گیج و منگ رها شده ای و استادان قبل این زمان هرگز ...

همان جا روی زمین می نشینی ، توان ایستادن در خود نمی بینی ، سنگ قبر را در آن تاریکی آمیخته با سکوت به سختی می خوانی و دو شهریور را حک شده در قسمت انتهایی ِروی سنگ می بینی یکی دوّم و دیگری نهم و تو حکایتی به خاطرت آمد و شد آغاز می کند که فاصله ی آمدن و رفتن هر آدمی آن قدر کوتاه و اندک است که در وهم و خیال تو هم مجال جولان نمی یابد و نمی گنجد ، فاصله ای اندک بین اذان و اقامه و این آمدن و رفتن از دوّم تا نهم شهریور به طول انجامیده است و در این بین 75 سالی هم به کسب تجربه و عزّت و افتخار سپری شده است و وقتی به تقویم ذهنت مراجعه می کنی تازه یادت می آید که فردا روز رجعت اوست به عالم بالا و آغاز سیزدهمین سال از ایّامی که او دیگر در بین ما نیست و باز به این نکته پافشاری می کنی که گویا او واقعا دیگر در بین ما نیست.

قرار نبود بنویسی، امّا دیر زمانی بود، می خواستی گلایه کنی، از تمامی کسانی که تصمیم گرفتند، پیرنیا را در «گنج خانه ی سکوت» به دست فراموشی بسپارند تا آخر دنیا گلایه مندی و جایی هم ابراز نداشته ای تا سر فرصت و این روز ها که برای رفتن و نماندن آذر (استاد مهدی آذر یزدی) سخت نگرانی و این نگرانی نه از برای رفتن که بیشتر برای به وادی فراموشی افتادن اوست و امروز داغ دل تازه می شود که این قدر کویر مهربان دست تنگ بود ،که باید معمار کویر را به زیر زمین خانه ای که اگرچه به نام و یاد اوست، امّا جایی درخور او نیست و دیگران این واقعیت را خوب می دانند و به رسم نانوشته ی این جهان بی مروّت سکوت پیشه کرده اند، که هیچ نگویند که در این گونه مواقع نگفتن و کنج عافیت جستن از هر عمل واجب و مستحبّی بهتر است ، به راستی این سؤال را از خود پرسیده اید این فکر بکر از کدام ذهن خلّاقی تراوش کرده است ؟
 آیا کسی می داند پیشنهاد دهنده ی این طرح در چند اخیر چند بار قدم رنجه فرموده ، فاتحه ای از نزدیک نثار خاک محبوس کننده ی تن این پیر کهن و ماندگار کرده است ؟ راستی با کدام منطق و با کدام دلیل تصمیم گرفتند چنین کنند ؟ به راستی کسی تا کنون از این گونه سؤالات پرسیده است یا ...

خیلی کوتاه بود باید می رفتیم و رفتیم و باز بی اختیار خداحافظی کردم و جواب شنیدم : «ما ز یاران چشم یاری داشتیم و داریم و خواهیم داشت ...»این دید و باز دید کوتاه در گرماگرم تابستان 89 حلاوتی در من بوجود آورد امّا تلخی حضور او در «گنج خانه ی سکوت» همه چیز را در ذهن من به کدورت مبدّل می سازد و از خود می پرسم شاید راهی وجود داشته باشد ...
و زبان در دهان نمی گردد و باز می خواهی به خود نوید دهی که شاید راهی وجود داشته باشد و شرع و دین و عرف هم اجازه دهد و می لرزی و به خود امید می دهی که شاید بشود یادبودی از او در مثلا میدان امیر چخماق بسازیم و زود هم یادمان می رود که این نا مهربانی چرا و چگونه ...

کوچه و سنگفرش های دوست داشتنی آن را پشت سر می گذاری و این تراکم اندوه و گرما و سردرگمی را به خاطره ای دور می سپاری شاید در مجالی دیگر بیشتر و جدی تر نوشتی و شاید تلخ تر و گزنده تر و این چند کلام را فعلا کافی می دانی و گویا برای این مجال اندک کافی است.
این جمله هم یادگار دیدار تو باشد با استاد پیرنیا :
یادت گرامی و نامت بلند آوازه باد اگرچه با نام و یادت نامهربان بودیم و شرمساریم .

یک روز به چهاردهمین سال عروج بی بازگشت استاد کریم پیرنیا

یزدفردا

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا