روزي كه ناآگاهانه به لبخند هاي "جمشيد " جواب دادم نمي فهميدم كه دستي دستي خودم را در چه گردابي گرفتار مي كنم!

آن موقع سال آخر دبيرستان بودم و "جمشيد" را هر روز در راه مدرسه مي ديدم، او به من اظهار عشق و علاقه ميكرد و ارتباط ما درحد نامه و تلفن يك سال طول كشيد تا اينكه دربحبوحه كنكور "جمشيد " به اتفاق خانواده اش به خواستگاري ام آمد اما پدر و مادرم با ازدواج ما به شدت مخالفت كردند.
پدرم مي گفت: نمي دانم جواني كه هنوز به سربازي نرفته با كدام عقل مي خواهد زن بگيرد! با اين وضعيت ارتباط من و "جمشيد" قطع شد و پس از گذشت چند ماه پسر يكي از آشنايان كه ازهر نظر موقيعت مناسبي براي ازدواج داشت به خواستگاري ام آمد.
من با رضايت پدر و مادرم به "محسن" جواب مثبت دادم و با هم نامزد شديم،ولي"جمشيد" دست بردار نبود و مدام برايم مزاحمت ايجاد ميكرد و با تهديد مي گفت كه انتقام مي گيرم.
از اين بابت خيلي ناراحت بودم و افسوس مي خوردم كه چرا حالا كه شرايط خوبي براي زندگي و ساختن آينده ام بدست آورده ام بايد آتش اشتباهات گذشته ام مرا بسوزاند، از طرفي مي ترسيدم كه مبادا "محسن" بويي ببرد.
مدتي گذشت و هر روز كه نامزدم مي آمد تا با هم بيرون برويم ميمردم و زنده مي شدم و نگاه غضب آلود "جمشيد" عذابم مي داد حتي او يك روز جلو آمد و به شوهرم سلام كرد،رنگ صورتم پريد.
"جمشيد" پرسيد ببخشيد ساعت چند است؟
"محسن"هم جوابش را داد و ما به راه خودمان ادامه داديم.
هنوز در فكر بودم كه موضوع را با پدر و مادرم مطرح كنم كه يك روز توي كوچه "جمشيد" به اتفاق دوستش سد راهم شدن و با تهديد چاقو و توسل به زور مرا سوار ماشين كردن آنها پس از طي مسافتي خودرو را جلوي يك ساختمان پارک کردند.
در آن لحظه به محض اينكه دوست "جمشيد " پياده شد تا درب خانه را باز كند از خودرو پياده شدم و پا به فرار گذاشتم من خودم را از دست آن دو جوان شيطان صفت نجات دادم و از همان جا به كلانتري رفتم تا راهنمايي بگيرم اگر چه هنوز هم مي ترسم كه شوهرم از رابطه قبليم با "جمشيد" مطلع شود چون فكر مي كنم زندگي ام را ازدست خواهم داد!
در پايان تنها توصيهاي كه به دختران هم سن و سال خودم دارم اين است كه مراقب باشند و فريب دوستي هاي خياباني را نخورند به خاطر اين كه عاقبت خوب و خوشي ندارند.

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا