تمام این نوشتار را تقدیم می نمایم به آن دو کودک خردسالی که فارغ از تمام تفکرات و اندیشه های مردمان کوچه و بازار و باورهای مردمانی که در گذرگاه زمانه، جایی دارند و جایگاهی؛ فقط از فقدان پدر بزرگ سخت می گریستند که گویی انس و الفتی بوده است ایشان را با مردی که سکوت و متانت را شیوا و عمیق معنا نموده بود و در تمامی موج ها و طوفان هایی که می توانست هر ریشه ای را برکند!  استوار چون کوه که گویی از از پدر مبارزش به ارث برده بود این استواری را، ایستاد و با بزرگواری هر چه تمام تر تمامی آن موج ها را،     همه ی آن طوفان ها را از سر گذرانید و این شد که در زمانی که مردمان قدر شناس دارالعباده چون پیغام رنج آور عروجش را در سر هر گذر و معبری شنیدند تا ساعت ها فقط در خود فروخوردند اندوهشان را و نخواستند که باور کنند اما چه سود که این باور مرگ را هیچ گریز و مفری نیست.


               تمام این نوشتار را تقدیم گریه های کودکانه ای می نمایم که سر در لاک خویش، تنها به پهنای صورت اشک، اشکی صاف و زلال که نشان از عمق محبت و مهربانی پدر بزرگ بود می نمایم آن دو کودک آن قدر صادقانه و خالصانه گریستند و اشک حسرت و اندوه از صورتشان فرو چکید که مجال گریستن برای هیچ بی بهانه ای باقی نگذاشتند و تازه یادمان آمد می شود برای مردی که حامی مردمان خوب و مهرپرور این دیار بود هم از عمق جان گریست و اشک ریخت.

اشک و های هایِ گریه های آن دو کودک در این نوشتار بیشترین سهم را دارند اما باورشان نمی شود که پدر بزرگ در بهترین و بزرگترین روزهای زندگانیش سایه ی پدر را از دست داده بود و این سایه نه به حکم تقدیر طبیعی که به روشی قهرآمیز و کینه توزانه از او سلب شده بود و او یاد گرفته بود که باید تمام باید ها را و شایدها را و اگر ها را و تردیدها را در خود فروریزد و خم به ابرو نیاورد که مبادا باور ستبر مردمانی که با زعامت پدر بزرگوارش قدم در میدان مبارزه با استکبار و رژیم دژخیم پهلوی نهاده بودند ترک بردارد و گردی از تردید و سایه ای ترس بر آن گسترده شود .


                  آن دو کودک شاید یادشان نیاید روزهایی که آن فقید سفر کرده چه ثانیه های حزن آلودی را در تنهایی و در پس چند لایه از درب و دیوار و درون در خود فرو شکسته بود و فروخورده بود و دم بر نیاورده بود که آموزه هایش به او اموخته بودند با اهل منزل باید مهربان و شفیق بود، با اهل منزل باید بسیم و متبسم بود و اما او تمام این تبسم های مهربان و دوست داشتنی را رنگ و لعابی ساخته بود بر غم فقدان پدر و آن هم کدام پدر ! پدری که تمام ایران در روز شهادتش و در روزی که چون کبوتری خونین بال بر سر دستان مردمان خوب دارالعباده به جایگاه همیشگی می شتافت غرق ماتم و عزایی شگرف بود که گویی مردمان ایران زمین پشتوانه ای قدرتمند را از دست داده اند و به باور تمامی یاوران انقلاب حقیقت نیز همین بود تا آن جا که خمینی کبیر(ره) در سوگ آن شهید بزرگوار نوشت : « اینجانب دوستى عزیز که بیش از سى سال با او آشنا و روحیات عظیمش را از نزدیک درک کردم از دست دادم، و اسلام خدمتگزارى متعهد را، و ایران فقیهى فداکار، و استان یزد سرپرستى دانشمند را از دست داد؛ و در ازاى آن به هدف نهایى که آمال این شهیدان است نزدیک شد..»صحیفه امام؛ ج 16، ص 367-369 »


               دیروز تمام چشم ها در حیرت نگاه بغض آلود و چشم های تا انتها اشک آلود آن دو کودکی بود که تنها زیر لب زمزمه می نمودند : بابا بزرگ و دیگر هیچ نمی گفتند و نه این که سکوت نمایند که بقیه ی ناگفته هایشان را با اشک و هق هق گریه های کودکانه ی خود می گفتند. دیروز هر آن کس که به خانه امام جمعه ی فقید شهرمان وارد می شد سودایی در سر داشت اما همه آن خانه را دیگر بی رنگ و صفا می دانستند. خانه ای که حرمتی داشت و قدری و قیمتی اگرچه در زمانه ای موج های حادثه تا پشت در همان خانه ای که دیروز بی هیچ مانعی پذیرای خیل عزادارا بود نیز کشیده شد و در آن نامهربانی و بد اخلاقی نیز همگان یادشان می آید که چون بزرگ بود و بزرگ زاده، به همان دلیل که فرزند شهید محراب بود و در دامان یکی از یاوران صدیق امام راحل عظیم الشأن بزرگ شده بود حتی لب به گلایه نیز نگشود و اجازه نداد تا کلامی گلایه آمیز آرامش مردمان دیار خوبان و صلح اندیشان خدشه ای هر چند اندک بردارد.


                 گریه های آن دو کودک فقط یک معنا داشت، غم فراق و باور نبودن و ندیدن پدر بزرگی که شاید بارها و بارها آن دو را بر روی پاهای خویش نشانده بود و از مهربانی نشانه هایی آورده بود که آن دو کودک نیز از همان آغاز راه مهرپروری را تا عمق جان یاد بگیرند و اما گریه و ها و اشک ها و ناله های گاه و بی گاه دیگر را می شد هزاران گونه تعریف نمود حتی می شد در چهره ی هر فردی که می آمد پی سر سلامتی چیزهایی را خواند که تا ژرفای نگاه آن دو کودک هیچ چیز به جز صفای باطن رؤیت پذیر نبود که نبود و همین شد که به احترام صداقت اشک هایی که در فقدان فرزند شهید محراب دیارمان بر گونه ها می چکید دست به نوشتن ببریم و سودای نالیدن به قلم بیاموزیم.


                 امروز اما حال و هوای این شهر به گونه ای دیگر بود. آن دو کودک را ندیدم اما حتم دارم همچنان می گریند و در میان بغض و هق هق گریه هایشان پدر بزرگ خوب و مهربانی که دیگر در میانشان نبود تا دستی بر سر و رویشان بکشد ، را صدا می کردند و موج جمعیت گویای همه چیز یا صحیحتر بگویم نشانه ای بود که باور کنیم باور مردمانی که نیکی را ، مهربانی را، صداقت و متانت را، بزرگی و بزرگواری را، درایت و تدبیر را، سکوت و بردباری را هم می فهمند و هم باور دارند. امروز دارالعباده گویی دوباره پیکر شهید محرابش را بر دوش می کشید. امروز گویی آنان که آن روز 12 تیرماه61 کودکی بیش نبودند هم آمده بودند تا دین و وام خود نسبت به این خانواده را ادا نمایند و خوب که می نگریستی همه ی آن هایی که باید باشند بودند حتی کلیمیان! حتی پیروان زرتشت! حتی مردمانی از دیگر نواحی! نشناختم اما حتم دارم از کرمانشاه، از کردستان، از اهواز و تهران و اصفهان، از شیراز و کرمان و خیلی شهرهای دیگر در مراسم باشکوه امروز بودند و آن دو کودک باور کنند اگر چه نمی توانیم به زلالی آن دو عزیز معصوم اشک بریزیم اما غوغایی بود در دل مردمانی که زیر بارش شدید گرما بدون هیچ گلایه ای به پاس سال های سال خدمتگزاری پدر بزرگ مهرباشنان آمده بودند تا قدرشناسانه بدرقه ی آن جهانش نمایند.


                   از دیروز آهنگ غم آلوده ی گریه آن دو کودک لحظه ای رهایم نمی نماید و تا ننویسم که خیلی ها در گوشه و کنار آن مجلس، این شهر، کنج خانه هایشان همین قدر پاک معصومانه در حسرت و فراق امام جمعه ی شهرشان گریستند و هیچ کس باخبر نشد آرام نمی شوم. دیروز اگرچه آن دو کودک مهربان از دست داده در پی راه حلی می گشتند تا پدر بزرگ را به زندگی و ادامه راهی که تمامی مهر و بود و مهربانی بازگردانند اما بزرگتر ها که باور مزگ را از دیرباز در عمق اندیشه ی خود جا داده بودند تنها و تنها خوبی هایش را پیش چشم حاضر می نمودند و برایش مغفرت واسعه ی الهی طلب می نمودند و شاید هم آن قدر شوک زده بودند که مرگ امام جمعه ی شهر و دیارشان را سفری کوتاه فرض نموده بودند و امروز وقتی به چشم های گریان و صورت های غمگین که خوب می نگریستی قبول بی بازگشت بودن آن سفر را به عینه می دیدی.


                   نوشتم تا خودم را راضی به این کنم برای مردی که استوانه ای بود در شهر و دیار آباء و اجدادیش ـ اگرچه ریشه در سرزمین کرمانشاه داشت ـ پشتوانه ای بود برای هر مانده از نامهربانی زمانه در این دیار، حامی ارزشمندی بود برای اهالی فرهنگ و هنر دارالعباده که گاه تنها پشتیبانشان بود فرزند شهید محراب و سر پناهی بود برای آنانی که از تنگی حوصله به رأفت و مهربانیِ او پناه برده بودند و اما مگر با این چند کلام دینی ادا  می شود و حقی ؟


                  امروز همه بودند، امروز را باید روز صدوقی ها نامید . امروز مردم این دیار دوبار گریستند! یکبار در فراق امام جمعه ی شهر و دیارشان و بار دیگر بر این باور که مگر صدوقی تکرار می شود و سخت گریستند چون به حقیقت تکرار ناپذیر بودن این پدر و این پسر ایمان آوردند. امروز یکی از روزهایی بود که یکپارچگی را می شد در همه جای این دیار دید. نگاه ها همه بهت زده ، گریه ها خاموش و اشک ها فروخورده و تمام این فضای حزن آلوده تعلق به از دست دادن بزرگواری از خیل بزرگواران دیروز و امروز این دیار بود . نزدیکی ها ظهر شاید کم نبودند کسانی که بغضشان فرو شکست و وقتی از مسجد روضه ی محمدیه خارج شدند و برای آخرین بار به در و دیوار غم گرفته ی مسجد نگریستند چه اشک ها که نریختند .


                  این نوشتار را با تمام حزن و اندوهی که در خود سراغ دارم تقدیم می نمایم به آن دو کودکی که دیروز و امروز و شاید تا هفته ها و ماه ها بر نبود پدر بزرگ اشک ماتم و اندوه بریزند و این باور را گریز و مفری نیست .امروز صمیمانه به این نکته می اندیشیدم که صدوقی بزرگ مردی بود که در روزهای پیش رو نبودنش را بیشتر از بودنش احساس نماییم . این نوشتار و دو قطره اشک بدرقه ی راه امام جمعه ی دیار مردمان خوب دارالعباده و تقدیم به آن دو کودکی که از ته ِ دل بر فقدان صدوقی عزیز گریستند و اشک ریختند. رضا بردستانی 12 تیرماه 1390


  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا