احمدمعين قفقازي

یزدفردا: احمدمعين قفقازي

آهاي بانو آهاي بانوي شهر آفتاب
آهاي بانوي شهر هزاران عاشق دلخسته وغریب
آهاي بانو آهاي بانوي مقيم به شهر ياس ها و امواج مردم فريب
آهاي بانوي شهر كبود خاطره ها
حالا ديگر فقط من سلامت مي گويم حالا ديگر فقط من ديدار تو را كامل مي كنم و اين منم كه ميتوانم عشق را در كنارت به دو نيمه سيب تقسيم كنم و هر دو را خودم گاز بزم
حالا ديگر چاله هاي گونه ي خنده هايت فقط مرا دفن مي كند و مرا كه هر روزه در حسرت نگاههاي هراسان تو هزاران بار تا مردن گاههاي دهشتناك پيش ميرفت ، آزاد ميكند از اين همه شقاوت و پستي و دد منشي هاي روبهكان دنيا فريب .....
حالا ديگر فقط منم وتو.....
لختي ديگر تحمل كن ، آرام ميشوي و از همه سو سو نگاههاي افسون بار خلاصي مي يابي و فقط نگران من ميماني كه هرروز آيا به سراغت مي آيم يا نه
، و ديگر این منم، كه بايد تنهايي هر روزه ات را پر كنم و تو ، كه بايد قول بدهي تا براي نجواهاي غريب و ماتم زده من كه از دست اين دورانيان مي كشم شنونده اي باشي صبور ومرهمي براي دلهاي ريش من وخيلي هاي ديگردر طول اعصارو قرون كه فقط باتو درد دل ميگويند.
آهای بانوي خاطره ها ، بانوي شاهدِ شهودو شهادت هاي بعد از اين و هاي بانوي تحمل ضربه هاي نامرئي كه نامردانه بر تو و اندام شكستني ات فرود آمد
بايد ببخشي مرا و بايد ببخشي اين ديگران را ، بايد ببخشي مرا بخاطر آنكه هرچه برسرت آمد براي هزينه هايي بود كه من بايد مي پرداختم و تو تسويه كردي و ببخشي آنها را ، وحتما مي بخشي كه هرچه كرده اند انها ، از سر جهل و نا آگاهي بود و هرچه بوده بخار نابخردانه دنيا بوده است و جاهليت هنوز به ارث مانده از دورانهاي پسين ناداني
بيا با من …بيا……چيزي نمانده يك پيچ ديگر به منزلگاه هميشگي مي رسيم ،آنجا كه تو بايد قرار بگيري تا وعده گاه هر روزه بعد از اين ما باشد .......
و.... بايد تا هنگامي كه ميخواهم آغوشم را پر از خاطرات كودكي ، تاكنون ات كنم ، تو پذيراي لحظه لحظه هر لحظه ، درخيالم باشي
راستي خواهشم را پذيرفتی و.......................مرا بخشيدي؟
ميدانم كه بخشيدي ولي نميدانم چرا ميخواهم آنرا به آواي خيلي بلند از تو بشنوم!! من كه نه ،بايد كه جهانيان بشنوند. آنوقت شايد بي قراري ام كمي قرار بيابد، شايد بار اين احساس گناه كمي سبك شودوديگراين حس مرموزاين گونه سفركردنت كه بخاطر عشق من بودراحت ام كند.
نميدانم در اين تقابلِ تقسيمِ شهد و شرنگ ، كدامين ما جام افسون بار ايثار در ديگري را ، بيشتر نوشيد و تقديم شيريني آنرا به ديگري ، چه كسي كامل كرد ؟ .... اگر من؟ چراخاليِ دستهايِ سردِ ازاين دنيا كوتاه شده تو ، آرام روي همديگر ، گرچه نويد خلاصي از رنجهاي مادي دوران را به رخ مي كشد ولي .............و اگر تو؟چراهنوز دست آويز اين دنياي دون مانده ام و نميتوانم تا تو را بجاي بدرقه ، همراهي ات كنم
هرچه بود آرام شدي و نبودِ هر گونه گله اي از اول آمدنت تاكنون ، هنوز هم مرا در شك و تلواسه اي عميق نگاه داشته است كه آيا نكند به همه اين جُورِ زمانه ها راضي بودي و راضي بودي كه اين گونه در تقسيمِ قسمتِ مواهب ، دلخواسته نصيب ميشدي و چه شهدي بود در شرنگ خود خواسته اين همه مصيبتِ مردم گريز ، كه گويي به تنهايي خواستي تا بدوش بگيري ، تمامي اين غم ها و حرمان هاي زمانه را ، شايد كه ديگر غمي نماند براي ديگران و تو خريدار تمامي بلاهاي نازل شدي تا اين گونه كوله ديگران فقط با جمع نعمت هاي فراوان اين باغ ، گاهِ انبار شود
آه آه بانو ، چگونه بگويم كه چه كرد ، آن خاموشی توام با پلك نزدنِ آن چشمان جادوئي ات كه سكوت را معني مي بخشيد به رضايتي عميق و حالا باز همان سكوت و چشماني كه به رسم طاعت ديگر پلك نميزند و چه عرفاني عميق داشت و دارد اين اوج شناخت و رضايت در سكوتي تفكر برانگيز كه در نثارِ ايثارِ تو غرق ميكرد مرا و مرا و مرا و هر هزاران غریق ديگري را كه در اين بحر لايزالِ ايمانِ در فنايِ پاك
آه بانو ، من كه توان آن را نداشتم كه هيچ كدام از كشيده هاي قامت به تعليم ِكوشش هاي شما را به اسلوبِ دقيق ، راهي به جوهر دوات و لغزان ، در مسيرصحيفه هاي عاشقي ، روان كنم
ولي ، اين رسم عاشقي قامت مي كشد و در طول هزاره ها ، هزاران هزار بار ، هَزاران را به ترسيم دلبري قد قامت صلوه گفته و نماز عاشقي را به پا ميدارد و اين توئي كه در كجاوه تاريخ قرار ميگيري تا كاروانياني نه ديگر را ، تا منزل گاههاي عشق و ايثار و جاودانگي صحرا صحرا كربلا شوي.
صحراهائي لايه لايه در بستر تاريخِ هر روزه و هر زمانه ، قامت به قد ، در طول تاريخِ شرف ، غيرت و همت و ايثاردورانيان
و...........حالا ، آرام بگير
آرامِ آرامِ آرام
مقصدت مبارك باد
اي با هزاران سفر كرده بلا جوي جاده ها
اي هميشه همراه با موج حوادث اين راه پر خطر
من نيز خواهم امد و آن زمان
دير نخواهد فرا رسيد

تقديم به بانوي كه گرچه هرگز نديدمش ولي غم فراقش

بي نهايت آتش براندام غيضم زد
تقديم به بانوي خاطره هاي دوستي كه آخرين غمش
الف قامت مرا هم خم كرد

یزد-احمدمعين قفقازي

  • نویسنده : یزدفردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا