یادش به خیر دوران جوانی به قول شیخ اجل چنانکه افتد و دانی گذشت. عرض میشود از مصایب شیرین جوانی عشق است که جنبیدنش پیر و جوان ندارد گرچه پرستویی هم در کار نباشد در نهایت سر به رسوایی میزند. از بد حادثه عشق جوانی ما ساکن تهران بود و به صورت موقت به یزد آمده بود. آن زمان امکانات نبود به جای پیامک و پیام و عکس گذاشتن در دنیای مجازی باید خطر کتک خوردن خانوادههای خودت و عشقت را میپذیرفتی، چهره به چهره خودت را نشان میدادی البته همینطوری که نمیشود راهها داشت از کمک به «والده طرف» در گرفتن گربه و بردن آن به بیرون از محله تا عوض کردن چرخ پنچر شده دوچرخه «پدر زن» آینده و یا عبور دادن «اخوی عشق» از عرض خیابان و بعد گذاشتن نامه زیر سنگ در کنار چراغ یا فرستادن نامه از طریق واسطه معتبر، یا تک زنگ زدن با تلفن ثابت اگر پیدا میکردی و پفپف کردن در آن، بگذریم. بالاخره با طی هفتخوان، ناگهان روزی شانس به زباندراز رو کرد و خودمان را در برابر عشقمان دیدیم و حکایت دل برملا کردیم که بلافاصله گفت: عروس یزد نمیشوم دلم میپوسد، نه پارکی نه سینمایی نه اهل پیکنیک رفتن هستید بهترین گردشگاهتان عصرهای پنجشنبه و روز جمعه رفتن به سوی جوی هرهر (گورستان شهر) است. ضمناً شهری که بهار و خزان ندارد یک چیزیش کم است در این حال احساس کردم گوشم به شدت سوخت و نیم متری از زمین بلند شدم ناگهان دیدم دایی عشقم بودند که از آن طرف اتفاقی رد میشدند و توجهشان به این موضوع جلب شده بود با دختر همشیرهشان که چند هفتهای مهمانشان شده بود در فاصله چند متری مکالمه مینماییم باد غیرتشان جنبیده بود. راستی بیش از چهل سال از گوشکشان عاشقانه حقیر میگذرد اما همه چیز تغییر کرده جز گذراندن اوقات فراغت...!!
زباندراز
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
پنجشنبه 28,مارس,2024