زمان : 01 Esfand 1392 - 16:44
شناسه : 84033
بازدید : 31914
متنی زیبا و پر احساس از بازدید خانه سالمندان توسط سید محمد مهدی مدرسی سریزدی (4نظر) گزارش بازدید از خانه سالمندان مهریز متنی زیبا و پر احساس از بازدید خانه سالمندان توسط سید محمد مهدی مدرسی سریزدی (4نظر)

امروز ما خود را برای اولین بار در آیینه دیدیم! خود واقعی مان را ! نه تنها امروزمان را که سال‌های آینده‌مان را!  همیشه مان را!  خود را در چهره یکایک این عزیزان دیدیم!...
آدینه ی هفته گذشته ، بیست و پنجم بهمن1392 ، استاد سید محمد مهدی مدرسی سریزدی به همراه خانواده و جمعی از دانجشوهایشان از خانه سالمندان نشاط مهریز بازدید نموده اند و گزارش بازدیدشان را در قالب متن و شعر زیبا ، پراحساس ، پرمحتوا و دلنشین زیر ، به تصویر کشیده اند ...

می‌آییم و می‌گذریم! می‌سازیم و می‌شکنیم! شکوفا می‌شویم و می‌پژمُریم!... اما در این میان آنچه از ما بر جای می‌ماند بذر گلهای عشق و محبت، مهربانی و صفا، همدلی و همیاری، وفاداری و همدردی ... است؛ که می‌توانیم بپراکنیم.

امروز خانه سالمندان مهریز شاهد حضور گرم و پرشور تعدادی از دوستان صمیمی و مهربان بود. دوستانی که آمده بودند تا روزی شاد و خاطره انگیز را برای پدران و مادرانی به یادگار بگذارند، که روزگاری هستی خود را به پای فرزندانشان فدا کرده،  و امروز اما به باد فراموشی سپرده شده بودند.

امروز ما خود را برای اولین بار در آیینه دیدیم! خود واقعی مان را! نه تنها امروزمان را که سال‌های آینده‌مان را!  همیشه مان را!  خود را در چهره یکایک این عزیزان دیدیم!

و دوستانم آمده بودند با شیرینی و شادی! با دف و موسیقی!

ابتدا به ساختمان خانم‌ها هدایت شدیم! بچه‌ها نواختند. پیر زن‌ها کشان کشان خود را به راهرو رساندند. پیرزنی که به وجد آمد بود، با صدایی که به سختی فهمیده می‌شد، زمزمه می‌کرد که: مجنون نبودم، مجنونم کردی، از شهر خودم، بیرونم کردی ... یار ...

اشک از چشمان بسیاری از بچه‌ها سرازیر بود. آمده بودیم تا لحظاتی شاد برای آن‌ها رقم بزنیم، نه آنکه خاطر افسرده آن‌ها را بیازاریم! پس نوازنده با احساسی که از عمق وجودش برمی‌خاست، با تمام توان و با صدای بلند نواخت! بچه ها هم که همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند به یکصدا همراه نوازنده، ترانه را بطور کامل خواندند. پیر زنی بچه هارا دعا می‌کرد و دیگری با نگاهی سرشار از محبت دوستان را می‌نگریست! و ... به تمامی اتاق ها سرزدیم! بچه ‌ها نواختند و خواندند!  احساسات این مادران، در توصیف نمی‌گنجد! ازگرمی کلامشان، مهربانی‌های نگاهشان تا حرکات موزون دست‌های لرزانشان همراه با دف!...  وقت تنگ بود و باید به ساختمان آقایان هم سر می‌زدیم.  عازم رفتن بودیم. در کنار اتاقی زمزمه مادری به گوش می‌رسید:

 یار اومد، بهار اومد، من از تو دورم ... وای ...

نمی‌خواستیم آنجا را ترک کنیم! برای لحظاتی دوباره بچه‌ها نواختند و خواندند.... وقت خدا حافظی غالب پیرزن‌ها در راهرو جمع بودند.  حتی چشمان مهربان پرستارها هم خیس شده بود.

به سالن مردها رفتیم!  آنجا هم بچه‌ها نواختند و خواندند!  با شروع دف نوازی پیرمردی را دیدم که اشک از چشمانش سرازیر بود! سخنی می‌گفت اما کلامش شنیده نمی‌شد، بچه هانواختن را قطع کردند! حالا دیگر صدای پیرمرد شنیده می‌شد. با بغض سنگین در گلو! می‌گفت: ماشاالله!  خدا برکتت بده!  و بعد خواست که به نواختن ادامه دهیم!  بچه‌ها ترانه‌هایی ماندگار و خاطره انگیز از زمان‌های دور خواندند. زمان جوانی این عزیزان!  برو درا واکن صدای زنگ اومد،  لب کارون و ...

پیر مرد همچنان اشک می‌ریخت! وقتی صدای دف فروکش کرد!  با صدایی لرزان شروع کرد به آواز!

ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی داره

بزن بر طبل بیعاری که آن هم عالمی داره.

صدای لرزانش چه دلنشین بود، اما  دل را می‌شکست! یکی از بچه‌ها پرسید تو عاشق بودی؟...

و او با همان حال خاص و با چشمانی اشکبار گفت: دست به دلم نگذار! ... دلم پره ...

بچه ها دوباره خواندند و نواختند.  آنگاه پیرمرد با آواز کوچه باغی خواند:

دلم می خواست عزیزت باشم ای گل

دم رخنه کمینت باشم ای گل

همون ساعت که از حموم درآیی

خودم فرش زمینت باشم ای گل

نوایش جزن انگیز بود و دلکش! با همان دلکشی و با همان آوای کوچه باغی دوباره می‌خواند:

لب بوم اومدی چادر پس انداز

مرا طوق طلا کن گردن انداز

اگه طوق طلا قربی نداره

مرا فیروزه کن کنج لب انداز

و باز می خواند:

نگاه بر زلف بور بنده کردی

مرا از خانمان آواره کردی

بچه ها باز هم زدند و خواندند! و... خواندند! خواستیم برویم.  یکی از پیرمردها با تحکم گفت بمانید.

گفتیم دوباره می آییم.

نگاهی حسرت بار به ما کرد و گفت: بارها آمده‌اند و رفته‌اند و ... گفته‌اند بر می‌‌گردند... اما دیگه  نیومدند.

و من متحیر از این آرزوی ساده و کوچک! فقط دیدار!... و دریغ از اجابت همین خواسته کوچک!  با خود می اندیشیدم که آخر چرا؟... چرا؟... آیا نمی شود با همین کار ساده دل ‌هایی را شاد کرد؟ فقط دیداری ساده!!... تا  برویم و ساعتی را در کنار آنان باشیم؟...  آیا نمی شود؟ ...

نوای پیرمردی از اتاقی دیگر مرا منقلب کرد:

گفتی که پیر شوی ای پدر بیا

نفرین که در لباس دعا کرده‌ای ببین!...

دیگر نمی توانستم آنجا بمانم! گریه امانم نمی‌داد... بیرون آمدم. بچه ها اما به خواندن و نواختن ادامه می‌دادند. گر چه حال آن‌ها هم بهتر از حال من نبود...

رفتم تا یادداشتی به رسم یادبود، در دفتر خانه سالمندان بنویسم:

...  باز دوباره خود را در آیینه دیدم! خود را در چهره یکایک این عزیزان! و روزی را که ما نیز نیازمند همین یک لحظه همدلی هستیم... که همه این مسیر را طی خواهیم کرد. آری!! ...

 می‌آییم و می‌گذریم!!...

با سپاس از آقای بهنام یغمایی برای برگزاری چنین برنامه‌ای و همه دوستان همراه!  و با پوزش از اینکه شعر ها را آنطور که شنیدم، نوشتم! رفع اشکال شعرها بر عهده شما عزیزان

مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 
value="http://www.macromedia.com/go/getflashplayer" />
مخاطبان آن لاین یزدفردا -فرداییان همیشه همراه یزدفردا در سراسر جهان