زمان : 04 Bahman 1394 - 20:03
شناسه : 117538
بازدید : 12672
ازدواج با جبار مرا به ایستگاه آخر رساند!!!(عجیب اما واقعی) ازدواج با جبار مرا به ایستگاه آخر رساند!!!(عجیب اما واقعی) راوی محمدمروتی

یزدفردا"سرویس اجتماعی"خبرهای پلیسی"محمدمروتی "وقتی مامور ایست و بازرسی وارد اتوبوس شد یك حسی بهم می گفت این ایستگاه آخر هست الان متوجه می شه كه با خودم مواد حمل می كنم.


به گزارش واحد دریافت پایگاه خبری یزدفردا " مامور جوان از من كه رد شد نفس راحتی كشیدم ولی ناگهان پلیس جوان با اشاره انگشت از من خواست با وسایلم از اتوبوس پیاده بشم؛ رنگم مثل گچ سفید شده بود، می دونستم به همراه داشتن یك كیلو هروئین حكمش اعدامه.

وقتی مامور زن، لوازم داخل كیفم رو می­گشت فقط نگاهم به دستش بود، خدا كنه متوجه نشه، خدا كنه متوجه نشه، ولی وقتی جعبه­ های بیسكویت رو به اون پلیس جوان نشون داد و بهش گفت جناب سروان به نظرم وزن این جعبه های بیسكویت غیر طبیعی هست.

پلیس جوان مثل برق جعبه ها رو گرفت و با دقت خاصی بازش كرد و بسته های هروئین یكی پس از دیگری از جعبه بیرون می افتاد سردی دستبند كه روی مچ دستم حس كردم فهمیمدم اینجا آخر خط است.

در آخر خط خیلی از چیزهایی که قبلا برایت مهم نبوده است مهم می شود و برای یک لحظه می خواهی عقربه زمان بایستد و برای ساعاتی به عقب برگردد و بتوانی سرنوشت خود ساخته خود را تغییر دهید و فرصتی پیش می آید تا به  قصه زندگی خود گوش دهی .

من افسانه در یكی از روستاهای شهرهای مرزی كشور در یك خانواده پر جمعیت 10 نفره به دنیا اومدم . چهارده سال بیشتر نداشتم و علیرغم میل باطنیم كه دوست داشتم درس بخوانم از ترس كتك های پدرم با جبار كه اصالتاً ایرانی نبود ازدواج كردم .

همان اوایل زندگیم با "جبار" متوجه شدم كه اون فردی معتاد و كارش  قاچاق و حمل موادمخدر است اما از ترس "جبار" و پدرم جرات اعتراض نداشتم .

15 سال بیشتر نداشتم كه صاحب فرزند دختری شدم . وقتی بعد از زایمان سختی كه داشتم از بیمارستان شهر مرخص شدم خبر دستگیری "جبار" را به من دادند .

به زندان رفتم و با جبار ملاقات كردم . جبار از من خواست بسته ای كه داخل باغچه خانه و زیر درخت چال كرده بود را درآورم و شب به مردی كه خودش را "مختار" معرفی می كنه و از دوستاش هست تحویل دهم .

شب وقتی خواستم مواد رو تحویل مختار بدم پلیس من و مختار رو دستگیر كرد و بعلت حمل و نگهداری مواد مخدر پنج سال از بهترین لحظات عمر و جوانیم رو در زندان گذروندم .

از زندان كه آزاد شدم هیچ خبری از جبار و دخترم نبود . هر چه دنبالشون گشتم كمتر به نتیجه رسیدم ، دو ماه بعد یك روز یكی از دوست­های جبار به سراغم آمد و گفت جبار با دخترت الان تهران هستند و جبار پیغام داده تا سوار اتوبوس بشی و این ساك رو با خودت ببری و اونجا تحویلش بدی .

شك نداشتم داخل ساك موادمخدر است . اول قبول نكردم ولی برای دیدن دخترم چاره ای جز قبول كردن نداشتم .

ساك رو داخل خونه آوردم و باز كردم چند دست لباس و سه چهار بسته بیسكویت بیشتر داخل ساك نبود، یكی از بسته های بیسكویت رو باز كردم و متوجه شدم داخل بسته های بیسكویت پاكت­های هروئین جاسازی شده است.

داخل زندان افرادی كه به خاطر حمل و نگهداری هروئین حكم اعدام براشون صادر شده بود رو دیده بودم و مطمئن بودم اگر دستگیر بشم با این مقدار هروئین حتماً اعدام می شم . اما چاره ای نبود باید ساك رو با خودم می بردم .

به خدا از هر ایست و بازرسی كه رد می شدم صد بار "می­مردم" و زنده می شدم تا بالاخره اردکان  آخرین ایستگاه مسافرت و زندگیم شد،

با اینكه می دونم اعدام می شم آرزویی جز دیدن تنها فرزندم رو ندارم .

ت