زمان : 05 Ordibehesht 1394 - 01:05
شناسه : 103525
بازدید : 10158
بر اساس ماجرای واقعی/ رفیق ناباب بر اساس ماجرای واقعی/ رفیق ناباب

یزدفردا"محمد مروتی:ناراحت و عصبی داخل اتاق پلیس امنیت اخلاقی نشسته بود و دائم با خودش حرف می زد و چشمانش از گریه  قرمز شده بود ، علت حضورش را جویا شدم ، سرگذشتش را اینگونه برایم  تعریف كرد ؛

در زمان مجردی هر چه پدر و مادرم به من نصیحت می كردند كه دست از رفیق و رفیق بازی بردار ، فایده ای نداشت  كه نداشت و قبل از ازدواج بیشترین ضربه های زندگی و تحصیلم را از رفیق بازی و گوش نكردن به حرف ها و نصیحت های بزرگترها خوردم .

پس از اتمام خدمت سربازی و مشغول به كار شدن در یكی از كارخانجات سطح شهر پدر و مادرم به قول خودشان برایم آستین بالا زدند  و با حنانه دختر یكی از همسایگان كه از دوران دبیرستان به گونه ای با او دوست بودم ، و با پافشاری و ماجراهایی بالاخره ازدواج كردم .

در اون زمان در یك كارخانه كه به صورت سه شیفت بود با یكی از كارگران تازه وارد كه مجرد و غریبه بود و بعلت بیكاری از روستا به شهر ما امده بودند آشنا شدم .

بازهم اولین فردی كه  در كارخانه با افراد جدیدالورود رفیق و به قولی پسر خاله می شد من بودم ، حسابی با ابراهیم  گرم گرفتم و برای خود شیرینی از ابراهیم خواستم شب برای شام به خانه ام بیاید .

ابراهیم در ابتدا تعارف كرد و گفت نمی خواهم مزاحمت شوم ولی با اصرار من قبول كرد كه شب به خانه ام بیاید .

بعد ازظهر آن روز وقتی به خانه رسیدم از "حنانه" خواستم شام بیشتری تهیه كند و ماجرای آشنا شدنم با ابراهیم را تعریف كردم .

آن شب قبل از آمدن ابراهیم مادرم برای سر زدن به عروسش به خانه ام آمد ، وقتی ابراهیم را در خانه ام دید ، ناراحت شد و زود خانه ام را ترك كرد .

ساعتی از رفتن ابراهیم نگذشته بود كه انتهای شب پدرم تلفن زد و از من خواست دست از رفیق بازی و آوردن آدم های غریبه پرهیز كنم ، من هم كه از شنیدن  نصیحت خسته شده بودم از پدرم خواستم دست از سرم بردارد و در زندگیم دخالت نكند ، پدرم از طرز برخورد و صحبتم ناراحت شد و تلفن را قطع كرد .

ابراهیم با توجه به اینكه گواهینامه استفاده از لیفتراك را داشت ساعت كاریش در كارخانه به صورت روز كار درآمد و شب ها در كارخانه نبود .

اغلب شب هایی كه در شیفت كاری و در كارخانه می ماندم حنانه شام درست نمی كرد و شبها گرسنه می خوابید ، به خاطر دوستی كه با مسئول توزیع غذا در كارخانه داشتم هر شب یك دست شام بیشتری می گرفتم ولی برای بردنش به خانه با مشكل روبرو می شدم .

از ابراهیم خواستم در زمان شیفت كاریم  و زمان ترك كارخانه زحمت بكشد و شامی كه برای حنانه از مسئول توزیع غذا گرفته ام را به خانه ام ببرد و به او برساند ، ابراهیم هم با این عنوان كه شب ها كاری ندارد و اصلاً برایش زحمتی نیست قبول كرد این كار را برایم انجام دهد .

تا اینكه چند هفته بعد همسایه ها از رفت و آمد ابراهیم به خانه ام مشكوك می شوند و به 110 زنگ می زنند . زمانی كه پلیس امنیت اخلاقی برای بررسی موضوع به خانه من می آیند پی به رابطه نامشروع  ابراهیم و حنانه می برند و  هر دو را دستگیر می كنند .

ای كاش به نصیحت های پدر و مادرم گوش می كردم و اجازه وارد شدن افراد غریبه و ناشناس به به محل امن خانه  ام نمی دادم . ای كاش درانتخاب همسرم دقت بیشتری می كردم . ای كاش ....