رضا بردستانی

در پهنه ی فرهنگ نامه های پارسی، خرداد یعنی کودک طبیعت؛ خرداد یعنی نامی از نام های ایزدی، سیّم ماه از ماه های خورشیدی و ششم روز از سیّم ماه شمسی. سه روز مانده به خردادگان، کودکی فریبا سیما و فریبا لحن و فریبا نام در گوشه ای از این کویر دوست داشتنی، ما بین دورانِ نادر و ارسلان، گرمابخش زندگی جمعی پنج نفره شد. پدر از فرهنگیان و مادر از خانواده ای نژاده و نیکوکار...چهل و هشت سال بعد و دو هفته درگذشته از خردادگانِ خردادماه1393، فرزانگی اش را با آسمانی بودن گره زد و چهره در نقاب خاکِ سردِ گورستان کشید، چهره در نقاب خاک کشیدنی که تا زمانه برقرار است، ورد زبانِ مردمانی از جنس نور  و دل سپرده به کویری زیبا، خواهد بود.

مهسا، کارشناس ارشد ادبیات است. و گلسا معماری و شهرسازی خوانده است، این دو اما یادشان نیست، نخستین بار که مادر دست بر سر نهاد و لب از درد فروگزید، نیمه ی نخست روز بود یا ابتدای تاریکی شب! اما همگی به یاد دارند که در تدارک نوروزی دیگر بودند. برای آنان که سررشته ای از علم پزشکی دارند، آنوریسم که بر اثر فشار خون حادث می شود، عارضه ای ناشناخته نیست. رگ ها متوّرم شده اند و تاب تحملی بیشتر برایشان نمانده است. امین که پزشکی می خواند در میان هق هق و بغض پدر را که او نیز از پزشکان این شهر است باخبر می کند، حالا دیگر تمام خانواده هستند، درسا و پریسا هم به جمع دلنگرانان وضعیت مادر پیوسته اند. پاسخ مشخصی وجود ندارد. امید به حیات چیزی در حدود«دو درصد»و شاید برای تسلای دل خانواده اش نگفته اند:«صفر!»، نگفته اند«تمام!»

هیچ کس مرگ مادر را تاب نخواهد آورد و آنچه تاب آوردنی نیست باورش از تحملش صعب تر است، تمام تلاششان را در روحیه ای با پشتوانه ی خدا و توکل به نیکویی هایی که از مادر سراغ داشته اند جمع می بندد، حاصل جمع می شود: بازگشت مادر از حیاط فراق ابدی... بازگشت از آن سوی ناامیدی!او حالا اگرچه نفس می کشد اما حرف نمی زند، نمی بیند، تشخیص هم نمی دهد. جسمی ساکن و آرام روی سفیدی تختِ بیمارستان همه ی چشم ها را به خود نگران و حیران کرده است. خانواده کمربسته عزم، جزم کرده اند تا مادر را به کانون مهر و عاطفه ای که خود بنا نهاده است بازگردانند. 90روز اندکی بیش و کم مادر کم کم، پریسا و درسا را از هم تشخیص می دهد، لبخند به چهره ی همسر باز می گردد. آن احتمال«دو درصد» پای از«60درصد» هم فراتر نهاده است. در همین روزهای بیم و امید، اشک و لبخند، وردهای نیم شب و بی تابی های پدر...

مادرکم کم زبان می گشاید. مادرش اما سال ها پیش، بی آن که به این روزهای تلخ بیاندیشد، بار سفر انتهایی بسته است پس او مانده است و پدر، او و دو برادر، او و همسری مهربان(دکتر رحیم پور)، او و چهار دختر نازنین، او و تنها فرزندش که چندصباحی دیگر باید لباس پزشکی بر قامتش بدوزد.

سمت راست بدن حس ندارد، فلج نیست اما به اختیار هم نیست، می گویند کم کم خوب می شود. و همین که خوب می شود هم خوب است! پوششی خاص کاسه ی سر را احاطه کرده است، همه می بینند اما نای پرسیدن ندارند، جراحی کرده است، جراحی مغز، شاید برای التیام زخم هایش اما شش ماه گذشته است. راه افتاده است، کم کم دارد به زندگی عادی باز می گردد. از میان فرزندان تنها پریسا مانده است که تحصیلات دانشگاهی اش در رشته ی گرافیک را به اتمام برساند پیش از او درسا کارشناسی اش در هنر را گرفته است و امین که گویی حالاحالاها سودای آموختن دارد. به جمع خانواده بازگشته است مثل همیشه، مترصد و متوقع، متوجه و باریک بین، دخترها مادر را در امور منزل، آسوده خاطر کرده اند. پدر حالا خوشحال تر از همیشه در کنار دختران روزگار می گذراند. فقط مانده است آن پوشش خاصی که کاسه ی سر را پوشانده است. هیچ کس نمی داند به جز خانواده: که بخشی از استخوان جمجمه در جایی دور تر از بدن نگهداری می شود. احتمال داده اند آن تورّم لعنتی باز مشکل آفرین شود. برای همین احتیاط کرده اند.

سیصد و شصت و پنج روز بعد، آخرین آزمایش ها به انجام می رسد. پزشکان این بار اطمینانی«100در صد»ی می دهند، آن بخش از استخوان جدا مانده از سر را باید سر جایش بگذارند، می گویند عمل ساده است، کمتر از یک ساعت و برقی از شادی در چشمانِ خانواده موج می زند. مادر دیگر خوبِ خوبِ خوب شده است.چند روز مانده تا آن جراحی ساده اما فریبا در دلش غوغایی است، با دختر عمه اش احساس خودمانی تری دارد، حرف هایی که می خواهد به یادگار بماند را فقط به او می گوید. حرف از جراحی، دلش را لرزانده است: بازگشتی نیست، هوای دخترها را داشته باش!دختر عمه اش اما او را ترسو خطاب می کند! ترسیده یا نترسیده اصرار دارد حرف هایش را بزند.

«پیوند اعضا» نگاه دختر عمه اش را میخکوب می کند به پنجره ی رو به حیاط! این بار مثل همیشه از«اهدای عضو» حرف نمی زند، قراری بوده است بین خودشان که هر که از آن یکی سالم تر بود نگذارد از جسم اگر عضوی ، قسمتی، جایی برای«پیوند» و«اهدا» مناسب تشخیص داده شد، در خاک مدفون شود گویی به همراه بردن اعضای سالم بدن او را سنگین و مکدر می کرد. سکوتی تلخ حکمفرما می شود اما فریبا از دختر عمه اش قول می گیرد و آماده برای سپردن کاسه ی سر به تیغ جراحان.

جراحی خوب پیش می رود، همه چیز عالی است، عمل جراحی دارد به انتها می رسد، پشت در اتاق غلغله ای است از صدای قلب هایی که گویی لشکری اسب سوار در دشتی هموار، ترکتازی می کنند. جراحی کم کم طول می کشد، رفت و آمد ها بیشتر و بیشتر می شود، هر چه پزشک و متخصص است را فراخوانده اند...

جمعیتی سیاه پوش خانواده را احاطه کرده اند، گرمای تابستان در بهت و اندوه گره خورده است، هیچ کس باور نکرده است و صدای مداح همه را از آن بهتّ بغض آلوده خلاص می کند.از بانویی پرهیزگار سخن می گوید از بانویی که موسسه ای خیریه داشته است:«موسسه ی خیریه تعلیم»، بیشتر می گوید؛ از کودکانی که یتیم بوده اند، از کودکانی که حاکم سرنوشتشان نوشته است:

«ادامه ی پرورش در دامان بانویی فرزانه و آسمانی»!

او راضی است، سر سامانی می گیرند آن کودکان حالا دیگر رعنا شده و قد کشیده، عروسی راه می اندازد، مدرسه و دانشگاه را و در یک کلمه راه را نشانشان می دهد ... این ها را نمی دانستیم اما از این ها کم نیستند در این دیار که زیبایی های حیات برایشان رنگ و رویی دیگر دارد...

مداح روی عبارت«هفت عضو»! بغض می کند، به گریه می افتد، زمزمه در بین جمعیت و ناله دخترها که جگرسوز در خود فریاد می زنند و فقط آرام و عارفانه اشک می ریزند، گم می شود. مداح نمی تواند ادامه دهد، عبارت«هفت عضو اهدایی» لای بغض و ناله و صلواتِ تسلا دهندگان گُم می شود.

کمی آن طرف تر شوهر پزشکش ایستاده است از مشیت الهی می گویدک«پارسال 2% احتمال زنده ماندن و امسال 100% احتمال ادامه ی حیات!»... نگاهش را از جمعیت می دزد، به افق می نگرد به کمی دورتر از سیل جمعیتی که آمده اند برای سر سلامتی...

آن روز گذشت. «چند ختم هم گرفته و شد و پُر بدک نبود» ...«یک جمع آمدند پی سر سلامتی»... دخترها حاضر به حرف زدن نیستند، امین می گوید می ترسم مادر ناراحت شود، پدر در بهت فراق فرزند روزه ی سکوت گرفته است، دو برادر را یارای چشم در چشم شدن نداریم و اما به راستی چیست آن ماجرای«هفت عضو اهدایی» که مداح کلمه به کلمه اش را با اشک در دل نهفت؟

خرداد ماهی ها، یعنی متولدین خرداد ماه را  فعّال و پیشرو، متفکّر، باهوش و قابل تطبیق با هر محیط دانسته اند، قابل انعطاف ، عاشق مطالعه ، عاشق جمع مردم ، دارای قوّه تخیّل زیاد ، خوش سر و زبان ، ماجراجو و شیک پوش، نکته سنج ، اهل هنر، خواهان وفاداری، کم حرف، اهل معاشرت ، رویائی ، بی قرار، با انصاف و... اما در جایی نخوانده ایم درگذشتگان این ماه چگونه اند! عاشق، آرام، بخشنده و نیکوکار، مبهم و دوست داشتنی... جایی نخوانده ایم آنان که اول خرداد می آیند و نیمه ی آن سر در پرده ی فراق می نهند چگونه اند؟  

راز آن«هفت عضو اهدایی» کنجکاومان کرده است، سی روز گذشته است و هنوز نفهمیده ایم داستان چیست؟ دل به دریا می زنیم که راز آن«هفت عضو اهدایی» بانوی فرزانه و آسمانی چیست؟ برادر و پنهان از نگاه اشک آلود پدر به حرف می آید:قراری بوده است بین خودش و خدای خودش، گویی می دانسته است تا«اعضا»ی سالم و قابل«پیوند»ش را اهدا نکند چهره در نقاب خاک نخواهد کشید و تسلیم ملکه ی مقرب ابلاغ مرگ نخواهد شد. قراری بوده است بین خودش و خدای خودش که هر آن تعداد از«اعضا»یش که قابل«پیوند»ند، از بدنش جدا شوند که او تحمل یک ذره بار اضافی هم ندارد، قراری بوده است بین خالق و مخلوق و راز ِآن«هفت عضو اهدایی»،  در گرماگرم اشک وآهِ ابتدای تابستان گرم و تفتیده ی یزد، بر ملا می شود.

آن ها هیچ کدام راضی به بازگویی این«احسان ماندگار مادر»نشدند و اما باید می نوشتیم در دیار«خاک و خاطره و خلوتی خدایی»، در دیار«قنات و قنوت و قناعت»، در دیار«کاهگل و کاریز و کار» و در دیاری که مردمانش شهره اند به نرمی رفتار و آرامش گفتار و درستی رفتار، بانویی نیک اندیش و فرزانه که آسمانی بوده است مرام و اندیشه و شیوه ی زندگانی اش وقتی تدفینش می کرده اند«دوکلیه»، «کبد»، «دو قرنیه ی چشم»، «دو دریچه ی قلب»، «قسمتی از روده ها» و «تمامی استخوان»هایی را که می شده است در پیوند های مغز استخوانی مورد استفاده قرار گیرد، با خود همراه نبرده است. این بانوی فرزانه و آسمانی در هنگام وفات و رفتن به جایگاه بازپسین، سبکبال تر از همه ی ایام زندگی، راه رفتن برای خود هموار نموده است.

این روزها نزدیک به«چله ی فراق» آن بانوی فرزانه و آسمانی«بهشتی سیرت ِ جنت مکان»، بانو «فریبا جهانفر» است، بانویی که نیکویی های دوران حیاتش را با«اهدای هفت عضو» بدن در هنگام پیوند خوردن با حیات ابدی و آن جهانی، به یادماندنی و جاودانه کرد. روحش قرین آرامشی ابدی و مثال زدنی.منبع: روزنامه ی آفتاب یزد


 

> مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 

این خبر را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا