نویسنده: زهرا صارمی – نفر سوم اولین جشنواره سراسری فرهنگی هنری وقف چشمه همیشه جاری

به نام خالق زیبایی ها

هر دو دستم را روی سرم می گذارم و آهسته از تخت پائین می آیم سرم کمی گیج می رود دمپایی ام را می پوشم می روم کنار پنجره بخش لای پنجره را باز می کنم نسیمی سرد برگ های پائیزی را از تن درخت وسط محوطه بیمارستان جدا می کند مثل در آوردن لباس ها.

پرستار از ته راهرو می آید مرا که می بیند یکه می خورد و می گوید چی شده گلناز چرا اینجا ایستادی دختر ؟ سرما برایت خوب نیست تو باید توی رخت خواب باشی می گویم منتظر حاج بابا هستم  پنجره را می بندد و می رود .

توی حیاط دو تا دختر بچه با دست های باند پیچی در حال بازی هستند به درخت تنومند حیاط خیره می شوم می گویم پس کی حاج بابا می آید؟ هیچ کس جواب نمی دهد خیلی وقت ها اینطوری می شود من هم دیگر از کسی نمی پرسم . پرستار دوباره صدا می زند: گلناز مگه نگفتم برو روی تختت ؟! و می رود داخل اتاق.

وقتی می ایستم سرم گیج می رود پاهایم تیر می کشد می نشینم روی تخت از اینجا هم می توان درخت را دید منتظرم بیاید و دست های مهربانش را دوباره بر سرم بکشد دلم شور می زند نکند نیاید بویش را حس می کنم بوی آشنایی است به در اتاق چشم می دوزم چقدر دلم گرفته عروسکی را که حاج بابا دفعه پیش برایم آورده بود را برمی دارم نگاهی به چشمان آبی و لباس قرمزش می اندازم چشماش چهارتا شده رنگش کمرنگتر شده صدا ها مبهم شده چیزی نمی شنوم اگه نیاید. قبل از اینکه ایجا بیمارستان بشه حاج بابا روی حوض زیر همین درخت می نشست دستش را به ریشهای سفید و یکدستش می کشید اون وقت نگاهی به این درخت می انداخت بعد به یک نقطه خیره می شد و از کودکی دخترش زهرا می گفت.

حاج بابا می گفت همیشه زیر اون درخت تخت می زدیم و چای دم می کردیم و زهرا با دامن سفید بلند و کفش صورتی اش لی لی بازی می کرد.انگار همین دیروز بود که حاج بابا روی تخت کنار حوض زیر درخت نشسته بود و از زهرا می گفت: می گفت و اشک هایش را با یقه ژاکتش پاک می کرد.دخترش زهرا به دلیل داشتن بیماری کهنه ای از دنیا رفته و این درخت برای حاج بابا یاد آور خاطرات زهرا است من هم هر وقت به این درخت نگاه می کنم انگار حاج بابا را می بینم.

سرم گیج می رود چشمانم تیره می شود اتاق دور سرم می چرخد نرگس هم می چرخد و فریاد می زند : خانم پرستار باز هم گلناز غش کرد به نرگس می گویم چرا فریاد می زنی ولی او انگار صدایم را نمی شنود.

پرستار زودی می آید بالای سرم دستم را می گیرد پرستار های دیگر هم با چند دکتر می ایند یکی قلبم را فشار می دهد اون یکی ماسک اکسیژن می گذارد روی صورتم دکتر می گوید همراهش را صدا کنید پرستار می گوید همراه ندارد جیغ می کشم و می گویم الان حاج بابا میاد کسی صدایم را نمی شنود دکتر می گوید یعنی چه همراه نداره پرستار می گوید آقای ابوالقاسمی واقف این بیمارستان. پرستار دیگر روی سرم دست می کشد و می گوید گلناز بهش میگه حاج بابا.

نرگس و فریبا با نگرانی به من نگاه می کنند فریبا دستش در دست مادرش است پلک هایم سنگین شده با سختی چشمانم را باز می کنم همه به من خیریه شده اند پرستار لبخند می زند زبانم سنگین است نمی توانم حرفی بزنم چشم هایم را به اطراف می چرخانم همه را می بینم جز حاج بابا دیگر مطمئن هستم که اتفاقی برایش افتاده همیشه سر وقت می آمد.

نرگس با کمک مادرش از تخت پائین می آید خوش به حالش همیشه دوست داشتم کسی را مامان صدا کنم کسی من را بغل بگیرد حاج بابا می گفت بابا و مامان من تصادف کرده اند و اون سرپرستی من را بعد از مرگ دخترش به عهده گرفته مامان یاقوت زن حاج بابا هم زن خوب و مهربانی است ولی به خاطر مرگ دخترش همیشه مریض بود من توی خانه بزرگ حاج بابا خوشبخت بودم صبح ها وقتی به مدرسه می رفتم مامان یاقوت پول توی جیبم می گذاشت .

چندین شب بعد از فوت مامان یاقوت حاج بابا دیگر نمی خوابید تا صبح غلت می خورد گاهی بالش را روی سرش می گذاشت گاهی پایش را با آبسرد حوض می شست و در آخر سر بلند می شد و نماز می خواند گاهی با خود زمزمه می کرد و گریه می کرد من هم گاهی وقت ها با او گریه می کردم از حاج بابا می پرسم چرا شبها نمی خوابی؟ حاج بابا به درخت بزرگ حیاط چشم می دوخت ، می گفت: بعد از ما هیچ کس یادی از ما نمی کند   

کاش می شد کاری کرد که هیچ وقت درد نداشته باشم چقدر گرمم شده نه انگار سردمه نمی دانم چرا بدنم کز کز می کند نمی توانم بلند شوم اگر حاج بابا بیاید حتما بلندم می کند خدا کند وقتی می آید بیدار باشم باید چشمانم را باز نگه دارم تا لبخند حاج بابا را ببینم مثل لبخند آن وقتی که خانه اش را وقف کرد که بیمارستان شود بعد از آن دیگر شبها گریه نمی کرد آرام شده بود اگر چه بعد از آن در آپارتمان زندگی می کردیم ولی حاج بابا شاد بود و خیالش راحت شده بود و به قول خودش سرش را راحت زمین می گذاشت.

سرم را به طرف در اتاق می چرخانم صدای چرخ های برانکاد می آید چند پرستار هم چیزهایی می گویند ولی نمی توانم چیزی بفهمم صدا ها نزدیکتر می شوند انگار کسی می گوید تصادف کرده دیگری می گوید نزدیک بیمارستان بوده اون یکی می گوید واقف ایجاست دیگری: امیدی بهش نیست موتوری بدجور بهش زده.

انگار چند مگس توی سرم وز وز می کنند برانکاد از در اتاق می گذرد آره خودش بود حاج بابا بود بدنم خیس عرق شده انگار باران باریده باشد مثل اونوقت ها که حاج بابا زیر درخت توی حیاط به حباب های داخل آب باران نگاه می کردیم و می ماندیم زیر باران تا خیس می شدیم .

مامان فریبا وارد اتاق می شود رنگش پریده به فریبا می گوید بیچاره پیرمرد نزدیک بیمارستان با یک موتور تصادف کرده و درجا فوت کرده می گویند واقف این بیمارستان است.اشک تمام صورتم  را گرفته بدنم دارد سنگین می شود می خواهم به طرف پنجره بچرخم انگار سرم به تشک چسبیده سرم خیلی درد می کند می خواهم به درخت حاج بابا نگاه کنم به سختی خود را کنار پنجره می کشانم و از روی تخت و پشت پنجره به درخت بزرگ خیره می شوم حاج بابا را می بینم با لباسی زیبا ایستاده زیر درخت با دسته گلی در دست می خندد و برایم دست تکان می دهد چقدر جوان تر شده فریاد می زنم (( حاج بابا ! حاج بابا اونجاست! اشتباه می کنید اون نمرده ، اون زنده است، اون اونجاست، اون زنده ست.))

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا