سفرنامه هرات و مروست(خاتم) فردائیان(24): 

رحمت آباد؛ اما به امید رحمت و در حسرت آبادی ؛؟!

   محسن اختیاری

با ورود به روستا، بیشترین چیزی که توجه رابه خود جلب می کند کوچه های خالی وخلوت است؛ تنها جنبندگانی که مشاهده می شوند، سگهای گله ونگهبانی هستند که جلوی درب برخی خانه ها درکوچه، زیرآفتاب لمیده اند؛ انگار خشکسالی، گله را هم ازآنها گرفته وازکار بیکار کرده؛

پس از توقف ماشین در وسط روستا، چند دقیقه ای صبر می کنیم تا گردوخاک فرونشیند؛ سپس پیاده می شویم؛ سکوت است وسکون؛ دوستان با دوربینهایشان جلوتر به سمت قلعه مخروبه وسط روستا به راه می افتند؛ سوژه مناسبی یافته اند؛ چیزی که درآن حال وهوا توجهم را به خود جلب می کند، دوپیرزن هستند که به فاصله ای کم درکنار کوچه گرم صحبت ودرد ودل ایستاده اند؛ انگار دنبال بهانه ای می گشتند تا اختلاطشان را ختم کنند، وبا رسیدن ما این بهانه را پیدا می کنند؛ میزبان به داخل خانه می رود، ومیهمان گویی مسیر منزلش از جانب ما می گذرد؛

پیرزن سالمند است، بر عصایی که بر دست دارد، آثار هنر منبت هنرمندان دیار همسایه را می توان به حظ بصر سپرد؛! اما همچنان اندامی استوار که این هیبت برای لحظه ای به ماهم احساس خردی وضعف می دهد؛!

درحالیکه غریبه ای، اما همراه با نوید وامید دیده است، روبه سویم سؤال می کند، شما ازکجا آمده اید؛؟ نگفته منظورش را می فهمم که با این محرومیت، هر روز چشم براهند که کسی از ارگانی برسد تا شاید مرهمی بر زخم دلهایشان بگذارد؛؟

می گویم، مادر، در روستا مشکل هم دارید؟!

آه،! که تازه درد دلش باز می شود؟!

چه بگویم، مادر، همه اش مشکل است؛

خانه بهداشت نداریم؛ وبا این حال و روز برای یک قرص یا آمپول مجبوریم به فلان جا برویم؛ حالا این اتاقک را که می بینی ساخته اند، وهفته ای یک روز دکتر می آید؛ بازهم جای شکرش باقیست؟!

مدرسه نداریم؛؟ وبچه هایمان باید به فلان جا بروند؛؟ تازه بدبختی آنجاست که سرویس هم ندارند؛ وآن خانواده زحمت کشی که از راه پسته چینی دو ریال در می آورد، باید نصفش را پول سرویس بچه اش بدهد؟!

دهیار نداریم؛؟ کوچه ها همه خاکی وزیر گرد وخاک زندگی می کنیم؟!

اینجا چند خانوار دارید؛؟

ای مادر؛ همه رفتند؛! چهار تا پیر وپاتال موندیم؛ ماهم که جایی نمی تونیم بریم؛! درست نمی دانم؛ شصت خانوار؛ هفتاد خانوار؛؟ چند ساله خشکساله؛ آب نداریم؛ زراعت نداریم؛

نگاهش می گوید که درد دلهایش بسیار است؛ اما انگار عصای زیبایش تحمل اندام استوارش را ندارد؟!

بفرما بریم، چایی مادر؛!

وبا تشکر از او خداحافظی می کنم؛؟

قلعه مخروبه وسط روستا، که شاید تا دودهه قبل کاملا مسکونی بوده ودرآن زندگی می کرده اند؛ اما حالا به خرابه ها پیوسته؛! که به تاریخ هم نرسیده؛؟!

با گذر از قلعه، چندین مزرعه پسته و سایر محصولات کشاورزی، در اطراف روستا به فاصله ای بسیار نزدیک از منطقه مسکونی مشاهده می شود؛

پیرمردی را می بینیم، قریب به هشتاد سال سن، چون کوه استوار، راهی مزرعه؛

این چاه موتورها مال مردم روستاست؟

نه، بابا؛! وبا دست نشان می دهد؛ آن یکی مال فلان شهریهاست، این یکی مال بهمان شهریهاست؛! آن یکی مال ..........؛؟!

سودش مال دیگران است؛ زحمت ومحرومیتش مال .......... ؛؟!

می گوید، زمینها کافر شده،؟!

مفهوم حرفش را نمی فهمیم؛؟!

می پرسم؛ یعنی چی «کافر» شده؛؟!

تجربه هشتادساله اش می گوید:

خاک زیر، شوراست؛ وقتی زمین دو،سه سال کشت نشود، شوری ونمک بالا می آید ، وزمین« کافر» می شود؛ یعنی دیگر به درد کشاورزی نمی خورد؛

زمانیکه خشکسال نیست ، زمینها را یکسال می کاریم ویک سال به حال خود رها می کنیم ، تا جان بگیرد ؛!

که اگر زمین جان بگیرد ؛ آدمیان هم جان می گیرند ؛! .........

پسرکی به دنبال بزوبزغاله اش از در حیاط بداخل کوچه می دود ؛ تصویر برادر ذوق زده به سمتشان می رود ؛ لاغر اندام است وبارویی خندان؛ زیرکی وهوش واستعداد از سرتاپای قیافه اش فریاد می زند ؛ هیکلش به پنجم دبستان می خورد ؛ تصویر بردار به حیوانات مشغول شده؛

از پسرک می پرسم ؛ اسمت چیه ؛ ؟ علی ............. ؛ چقدر بزرگ؛!

کلاس چندمی؛؟ سوم راهنما؛؟!

معدلت چندشده؛؟ باخنده می گوید: هنوز که امتحانات نرسیده؛ پارسال چند شده؛؟ نوزده وهفتاد وپنج صدم؛؟!

می خواهی دکتر شوی یا مهندس؛؟! با لبخندی از روی خجالت، رویش را بر می گرداند؛ انگار چیز بزرگی ازاو پرسیده ام؛؟! اما؛ نمی داند که من به این فکر می کنم، که چقدر سؤالم مضحک بوده؛! قیافه اش بسیار بزرگتر از اینها را نشان می دهد؛! آخر او هرروز چند ساعت را در رفت وآمد برای مدرسه به شهر می گذراند؛ کار گوسفندان وشاید خیلی کارهای دیگر هم دارد؛ ومعدل نوزده وهفتاد وپنج صدم، هم؛

آری؛ اینجا رحمت آباد است و، مردم فردایی اش امیدوار به رحمت خدا و عنایتی هم از مسئولین بنده خدا؛ برای فردایی بهتر.

یزدفردا



  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا