یزدفردا "در زمان جنگ هیتلر به شوروی، ازبک ها با نبش قبر تیمور لنگ می خواستند از بازمانده اسکلت او مجسمه بسازند. در نبش قبر او مشخص شد که یک پای جنازه از پای دیگرش کوتاه تر بوده است.

در سال 1941 میلادی همزمان با حمله هیتلر به شوروی، ازبک ها قبر تیمور لنگ را شکافتند تا بتوانند از روی شکل جمجمه اش مجسمه او را بسازند. پس از نبش قبر تیمور در کمال تعجب متوجه شدندکه بعد از پانصد سال اسکلتش سالم مانده، روی جمجمه اش هنوز مقداری از ریش او که حنایی رنگ بود وجود دارد و پای چپش کوتاهتر از پای راست او است.

 

در سال ۱۹۴۱ مقارن با جنگ جهانی دوم آرامگاه امیر تیمور گورکانی بدست محققان شوروی شکافته شد تا با بدست آوردن بقایای وی چهره اصلی اورا ترسیم کنند. در نبش قبر تایید شد که یک پای جنازه از پای دیگرش کوتاه تر است.

 

http://yazdfarda.ir/media/news_gal/file_156639.jpeg
جمجمه تیمور لنگ در دست دانشمندان اهل شوروی

جالب اینجاست که بر روی تابوت نوشته شده بود هرکس این قبر را بگشاید جنگ را به کشور خود آورده است. چندی پس از گشودن قبر تیمور آبمان‌ها طی عملیات بارباروسا را بر علیه شوروی شروع کردند. جسد تیمور اگرچه یکسال بیرون بود ولی چند روز پس از دفن مجدد وی تیمور قوای شوروی در نبرد استالینگراد پیروز شدند.

تیمور لنگ در سال ۱۳۳۶ میلادی در قبیله ای از قبایل ترکستان متولد شد. او پسر یکی از مالکان مشهور ناحیه کش از توابع سمرقند بود. در زمان جنگ های قبیله ای رشادت فراوانی از خود نشان داد که منجر به ازدواج وی با دختر یکی از بزرگترین خانات ترک شد. ازدواجی که وی را به رویای همیشگی اش رساند.. یعنی تبدیل شدن به قهرمان رویاهای خود چنگیز. او قبایل ترک آسیای میانه را متحد کرد و تمام آن مناطق را فتح نمود. در خوارزم او فرمان قتل عام خوارزمیان را صادر کرد.

تیمور پس از فتح آسیای میانه به ایران لشگر کشید. پس از قتل عامی هولناک در هرات از سر کشته شدگان مناره ساخت بلافاصله توس و نیشابور را فتح و مازندران و گیلان را اشغال کرد . از آنجا قصد آذربایجان کرد و پس از تصرف آذربایجان قفقاز ارمنستان و کردستان به لرستان لشگر کشید. مقاومت لرها برابر تیمور منجر به یکی از غم انگیز ترین فجایع تاریخ ایران شد که روایت هولناکش در منابع دوره تیموری به خوبی آمده است.

تیمور اصفهان را نیز فتح کرد و فرمان به کشتار مردم این شهر داد. منابع زمان وی هزاران کودک یتیم و بی پناه اصفهانی که تیمور ایشان را “خاک نشینان” می خواند گزارش می کند. پس از قتل عام اصفهان تیمور به اصفهانی های بازمانده دستور داد اجساد سربازان مقتولش را خاک کنند.

شیراز با درایت شاعر بزرگ شهر خواجه حافظ از قتل عام نجات یافت. تیمور بعدها پس از فتح و قتل عام در هندوستان، مسکو را نیز فتح کرده و به آتش کشید. حمله تیمور به خاک عثمانی نتیجه داد و خلیفه عثمانی اسیر تیمور شد. بعدها او مملوکین مصر نیز را به زانو در آورد.

کاتبانِ درکاب تیمور از وی چهره هولناکی به تصویر کشیده اند. مردی بیرحم که در راه کشورگشایی از قتل عام هراسی نداشت و خون خلق را براحتی بر زمین میریخت.

با اینحال تیمور مردی شاعرپیشه و ادب دوست نیز بود. قرآن را از بر داشت و حنفی مذهب بود. نمازش جز در میدان جنگ قضا نمی‌شد و هنرمندان و صنعتگران را تا زمانی که در رکابش بودند می‌نواخت.

می‌گویند اگر نام یکی از ده‌ها هزار سربازش را می‌شنید همیشه بخاطر می‌سپرد. با هر دو دست شمشیر می‌زد و با هر دو دست می‌نوشت. قرآن را از آخر به اول می خواند و با هر دو گوش سخنان دو نفر را مجزا همزمان می شنید و پردازش می کرد. خطی خوش نیز داشت.

تیمور به پایتختش سمرقند برگشت و عزم تسخیر چین کرد اما خوشبختانه اجل دیگر مهلتش نداد و در 1407 میلادی درگذشت. برخلاف چنگیز که پسرهایش سر جانشینی او با هم اتفاق نظر داشتند، پسرهای تیمور با هم نساختند و امپراتوری بادآورده را باد برد.

آرامگاه او در سمرقند مورد احترام ازبکان است. جسد تیمور طی تحقیقات سرگئی گراسیموف مشخص شد که 170 سانتیمتر بوده و تبار وی مغولی سیبریایی تشخیص داده شد که احتمال دارد ادعای نسب بردن وی از چنگیز صحیح بوده باشد. 

در شرق دنیا، از او با اسم های تیمور لنگ، تیمور گورکان و صاحبقران یاد شده است و در غرب به او تامرلان (Tamerlane) می گویند. کلمه تیمور به معنای آهن است.

او در ۱۴۰۷ میلادی درگذشت. آرامگاه او در سمرقند مورد احترام ازبکان است. جسد تیمور طی تحقیقات سرگئی گراسیموف مشخص شد که ۱۷۰ سانتیمتر بوده و تبار وی مغولی سیبریایی تشخیص داده شد که احتمال دارد ادعای نسب بردن وی از چنگیز صحیح بوده باشد

تیمور به پایتختش سمرقند برگشت و عزم تسخیر چین کرد اما خوشبختانه اجل دیگر مهلتش نداد و در 1407 میلادی درگذشت. برخلاف چنگیز که پسرهایش سر جانشینی او با هم اتفاق نظر داشتند، پسرهای تیمور با هم نساختند و امپراتوری بادآورده را باد برد.

آرامگاه او در سمرقند مورد احترام ازبکان است. جسد تیمور طی تحقیقات سرگئی گراسیموف مشخص شد که 170 سانتیمتر بوده و تبار وی مغولی سیبریایی تشخیص داده شد که احتمال دارد ادعای نسب بردن وی از چنگیز صحیح بوده باشد. 

در شرق دنیا، از او با اسم های تیمور لنگ، تیمور گورکان و صاحبقران یاد شده است و در غرب به او تامرلان (Tamerlane) می گویند. کلمه تیمور به معنای آهن است.

ر

روایت تیمور لنگ از حمله به سبزوار پایتخت سربداران (1)

http://yazdfarda.ir/media/news_gal/file_156640.jpeg

امیر تیمور گورکانی یا تیمور لنگ نخستین پادشاه و بنیان گزار سلسله گورکانی است که از 771تا 807 ه.ق .(748-783) در بیشتر ممالک آسیا با اقتداری خاص پادشاهی کرد .

تیمور در لغت به معنای (آهن )است واز القاب «امیر تیمور»«تیمور لنگ »«تیمور گورکان »و «صاحبقران» یاد شده است واروپاییان به او «تامرلان » می گویند .یکی از رویدادهای مهم دوران کشور گشایی تیمور، فتح دارالمومنین سبزوار پایتخت اولین حکومت شیعه دوازده امامی ایران بود؛ حکومتی که در دوران هجوم مغولان به ایران با همت مردان وزنان سربدار توانسته بود در مقابل متجاوزین ایستادگی کرده وبرای اولین بار بعد از ویرانی وتصرف ایران توسط چنگیز وجانشینانش حکومتی مستقل و با اصالت ملی را در بخشهای وسیعی از شرق ایران ایجاد کنند اما این حکومت در این اواخر به دلیل بعضی کشمکش های  درونی میان امیران سربدار دچار سستی شده بود وهمین موضوع، زمینه را برای شکست آنان در برابر حمله تیمور فراهم کرده بود.

چنین شد که تیمور لنگ که از مدتی قبل کشور گشایی های خود را در آسیا آغاز کرده بود در سال 759 هجری قمری با چند هزار سوار از بخارا به سمت سبزوار  حمله ور شد و در مدت بیست روز این مسیر را پیمود و پس از مدتی  که پایتخت سربداران را به محاصره سپاهیانش در آورد، سرانجام توانست این شهر را فتح کند.

ماجرای حمله تیمور به سبزوار، دلایل این حمله ودیدگاه تیمور درباره مردم سبزوار ومذهب آنان حکایت مفصلی است که از زبان خودش در کتاب منم تیمور جهانگشا نقل شده است.

دومین سفر من به خراسان و جنگ سبزوار (1)

صفحات 62 تا 64

http://yazdfarda.ir/media/news_gal/file_156638.jpeg... در بهار سال بعد بمن خبر رسید که امیر سبزوار یک قشون گردآورده تا اینکه به ماوراءالنهر حمله کند. من در آن فصل قصد داشتم بطرف روسیه بروم و با (توک تا میش) جنگ کنم. ولی خبر گردآوردن قشون از طرف امیر سبزوار سبب گردید که که من عزم کردم مرتبه ای دیگر به خراسان بروم.

 سال بعد وقتی که من به خراسان رفتم کسی از ورود من به آن سرزمین اطلاع نداشت و سکنه خراسان را غافلگیر نمودم ولی در آن سال که میخواستم بخراسان بروم نمیتوانستم مردم آن سرزمین را غافلگیر کنم. سال قبل در خراسان یک قشون آراسته وجود نداشت ولی در آنسال امیر سبزوار یک قشون بسیج کرده بود که من هنوز از چند و چون آن اطلاع نداشتم ولی میدانستم که نباید خصم را کوچک و زبون دانست و اگر انسان خصم را کوچک فرض کند شکست خواهد خورد و نا بود خواهد شد این بود که قبل از عزیمت بسوی خراسان یک قشون بزرگ بسیج کردم متشکل از یکصد و بیست هزار سرباز و آن قشون را به سه قسمت تقسیم نمودم و فرماندهی چهل هزار سوار را بریاست پسرم جهانگیر واگذاشتم و چهل هزار دیگر را به پسرم شیخ عمر که از جهانگیر کوچک بود سپردم.

به پسران خود گفتم قبل از هر تصمیم با افسران سالخورده و جنگ آزموده ای سپاه خود مشورت کنند و بجوانی خود مغرور نشوند. به آنها گفتم که ما وارد کشوری میشویم که پر از دشمن است و در هر قدم یک خراسانی با شمشیر یا نیزه در کمین قتل ماست و در یک کشور خصم اگر سپاه شما متفرق شود نابود خواهید شد و پیوسته باید به هیئت اجتماع حرکت کنید و بجنگید. من میدانستم که در شمال خراسان چند قبیله زندگی میکنند که دارای مردان جنگجو هستند، بعضی از آن قبایل در منطقه کوچان(قوچان) زندگی مینمایند و بعضی دیگر در دشت ترکمان.

من بعید نمیدانستم که امیر سبزوار از قبایل مذکور کمک بگیرد لذا ورود خود را به خراسان اینطور طرح ریزی کردم که من از راه (قوچان) بطرف طوس بروم و سپس عازم سبزوار گردم و پسرم جهانگیر از راه اسفراین و جوین عازم سبزوار شود و پسر دیگرم شیخ عمر از راه دشت ترکمان وارد سبزوار گردد و خود را به مزینان برساند و بعد راه سبزوار را به پیش گیرد بدین ترتیب ما میتونستیم تمام عشایر شمال خراسان را تحت نظر بگیریم و اگر مشاهده کردیم که قصد خصومت دارند آنها را نابود کنیم با اینکه فصل بهار و علف فراوان بود و بخصوص در خراسان در دامنه کوه ها و تپه ها مراتع بسیار یافت میشود. ما مجبور بودیم که علف خشک باسبها بخورانیم زیرا اسبی که در موقع بهار علف سبز بچرد نمیتواند راه پیمائی نماید بهمین جهت مسئله سیورسات یک قشون یکصد و بیست هزار نفری که با سه دسته چهل هزار نفری حرکت میکرد دارای اهمیت بود و نمیشد کمتر از هزار سوار برای سیورسات فرستاد چون در کشور خصم سربازان دسته سیورسات را اگر ضعیف باشند بقتل میرسانند.

ما نا گزیر میباید مقدار علیق اسبها را مثل آذوقه خود مان با خویش حمل کنیم و بقیه را در راه بدست بیاوریم و چون سکنه قصبات و قراء حاضر نمیشدند که به ما خوار و بار و علیق بدهند ما باید با حمله وارد آبادیها شویم و انبار های کاه و غله و بیدۀ آنها را تصرف کنیم و هر کس را که مقاومت کرد بقتل برسانیم.

من وقتی به قوچان رسیدم مردانی دیدم بلند قامت و قوی هیکل که هنوز نمد دربر داشتند برای اینکه هوای بهار در قوچان سرد است در دست هریک از آنها یک چوب بلند دیده میشد و گاهی آن چوب را بر دوش می نهادند. آنها درسدد بر نیامدند که بقشون من حمله کنند ولی از نظرهایی که بما میانداختند معلوم بود که از ما نمیترسند. برخی از آنها چشمهای زاغ و مو های زرد داشتند و با زبانی تکلم میکردند که نه فارسی بود نه عربی و معلوم شد که آنها کرد میباشند و از کردستان کوچ کرده اند و در قوچان سکونت نمودند.

چون مردان کرد نیرومند بودند چند تن از آنها را فرا خواندم و با کمک یک دیلماج با آنها صحبت نمودم و پرسیدم که آیا میل دارید که وارد قشون من بشوید؟ آنها پرسیدند تو کی هستی گفتم من تیمور، سلطان ماوراءالنهر هستم و عنقریب سلطان خراسان نیز خواهم شد. کرد ها گفتند ما نمیخواهیم از زن و فرزندان و زادگاه خود دور شویم و به سربازی احتیاج نداریم و دارای گوسفند هستیم و از راه پرورش گوسفند معاش خود را تامین میکنیم. با اینکه کرد های قوچان مردان قوی بودند بی آزار بنظر میرسیدند و من از طرف آنها آسوده خاطر شدم و عازم طوس گردیدم و در طوس بر مزار فردوسی رفتم تا اینکه سنگ قبر او را ببینم و مشاهده نمودم که اسم و رسم فردوسی را روی سنگ قبر او بزبان عربی نوشته اند در صورتیکه او اشعار خود را بزبان فارسی سروده است. گفتم سنگ قبر او را عوض کنند و به دوزبان عربی و فارسی بنویسند.

آنگاه عازم مغرب شدم و بدشت نیشابور رسیدم و مشاهده کردم که شهر نیشابور ویران است اما قصبات و قرای جلگه نیشابور آباد میباشد. وقتی خواستم از نیشابور براه بیفتم با آرایش جنگی حرکت کردم برای اینکه ممکن بود که با قشون امیر سبزوار تلاقی کنم. من طلایه ای بجلو فرستادم تا اینکه ببیند آیا قشون خصم در سر راه ما هست یا نه؟

من از روزی که وارد خراسان شدم از وضع پسرانم اطلاعی نداشتم و نمیدانستم که جهانگیر و شیخ عمر کجا هستند نه آنها میتوانستند مرا از وضع خود آگاه سازند و نه من میتوانستم از خود خبری بآنها برسانم زیرا در  کشور بیگانه نمیتوان پیک را از یک نقطه به نقطه ای دیگر فرستاد. چون جنگ نزدیک بود من بدون شتاب راه پیمائی میکردم و منظورم این بود که که اسبها و سربازانم خسته نشوند و وقتی بمیدان جنگ رسیدند تازه نفس باشند. من یقین داشتم که امیر سبزوار از ورود من به خراسان مطلع است و تقریبا مطمئن بودم که با قشون خود باستقبال من خواهد آمد.

من تصور نمیکردم که قشون امیر سبزوار از پنجاه یا شصت هزار نفر تجاوز کند و میاندیشیدم که سربازان او پیاده هستند یا اکثر آنها پیاده میباشند زیرا خراسانیان باهمیت سواران در جنگ پی نبرده بودند و نمیدانستند که یک قشون سوار در منطقه ای چون جلگه های خراسان خیلی بهتر از پیاده است اگر امیر سبزوار با قشون خود به استقبال من نمی آمد میباید گفته میشد که مردی است ابله زیرا کسی که یک قشون دارد در پس حصار قلعه جا نمیگیرد و خود را دچار محاصره نمیکند.

بامداد روز بعد قبل ازینکه قشون من حرکت کند طلایه خبر داد که یک قشون از دور دیده میشود و دانستم که امیر سبزوار به استقبال من آمده است و برای پی بردن به چند و چون آن قشون اسب تاختم و جلو رفتم و در نظر اول فهمیدم که قشون امیر سبزوار پیاده است. نکته دیگر که آشکار شد این بود که آن قشون پیاده آرایش جنگی داشت و در یک جلگه وسیع از شمال بطرف جنوب بسوی ما میآید و بین جناح شمالی و قلب قشون و جناح جنوبی آن فاصله ای بنظر نمیرسید و سربازان پیاده امیر سبزوار مثل یک حصار جاندار، بدون کوچکترین شکاف به ما نزدیک میشدند. من آرایش جنگی قشون امیر سبزوار را پسندیدم و آن آرایش نشان میداد که امیر سبزوار مردی است سلحشور و میتواند یک میدان جنگ را اداره کند.

شماره سربازان او را هفتاد هزار تخمین زدم در حالیکه خود من بیش از جهل هزار سرباز نداشتم ولی سربازان من سوار بودند و سربازان امیر سبزوار پیاده (ادامه دارد ...)

منبع: منم تیمور جهانگشا / جلد: ١ نویسنده:بریون، مارسلمترجم:منصوری، ذبیح الله

به کوشش فاطمه خرم پور کارشناس ارشد تاریخ ایران باستان

دومین سفر من به خراسان و جنگ سبزوار (1)

صفحات 62 تا 64

http://yazdfarda.ir/media/news_gal/file_156638.jpeg... در بهار سال بعد بمن خبر رسید که امیر سبزوار یک قشون گردآورده تا اینکه به ماوراءالنهر حمله کند. من در آن فصل قصد داشتم بطرف روسیه بروم و با (توک تا میش) جنگ کنم. ولی خبر گردآوردن قشون از طرف امیر سبزوار سبب گردید که که من عزم کردم مرتبه ای دیگر به خراسان بروم.

 سال بعد وقتی که من به خراسان رفتم کسی از ورود من به آن سرزمین اطلاع نداشت و سکنه خراسان را غافلگیر نمودم ولی در آن سال که میخواستم بخراسان بروم نمیتوانستم مردم آن سرزمین را غافلگیر کنم. سال قبل در خراسان یک قشون آراسته وجود نداشت ولی در آنسال امیر سبزوار یک قشون بسیج کرده بود که من هنوز از چند و چون آن اطلاع نداشتم ولی میدانستم که نباید خصم را کوچک و زبون دانست و اگر انسان خصم را کوچک فرض کند شکست خواهد خورد و نا بود خواهد شد این بود که قبل از عزیمت بسوی خراسان یک قشون بزرگ بسیج کردم متشکل از یکصد و بیست هزار سرباز و آن قشون را به سه قسمت تقسیم نمودم و فرماندهی چهل هزار سوار را بریاست پسرم جهانگیر واگذاشتم و چهل هزار دیگر را به پسرم شیخ عمر که از جهانگیر کوچک بود سپردم.

به پسران خود گفتم قبل از هر تصمیم با افسران سالخورده و جنگ آزموده ای سپاه خود مشورت کنند و بجوانی خود مغرور نشوند. به آنها گفتم که ما وارد کشوری میشویم که پر از دشمن است و در هر قدم یک خراسانی با شمشیر یا نیزه در کمین قتل ماست و در یک کشور خصم اگر سپاه شما متفرق شود نابود خواهید شد و پیوسته باید به هیئت اجتماع حرکت کنید و بجنگید. من میدانستم که در شمال خراسان چند قبیله زندگی میکنند که دارای مردان جنگجو هستند، بعضی از آن قبایل در منطقه کوچان(قوچان) زندگی مینمایند و بعضی دیگر در دشت ترکمان.

من بعید نمیدانستم که امیر سبزوار از قبایل مذکور کمک بگیرد لذا ورود خود را به خراسان اینطور طرح ریزی کردم که من از راه (قوچان) بطرف طوس بروم و سپس عازم سبزوار گردم و پسرم جهانگیر از راه اسفراین و جوین عازم سبزوار شود و پسر دیگرم شیخ عمر از راه دشت ترکمان وارد سبزوار گردد و خود را به مزینان برساند و بعد راه سبزوار را به پیش گیرد بدین ترتیب ما میتونستیم تمام عشایر شمال خراسان را تحت نظر بگیریم و اگر مشاهده کردیم که قصد خصومت دارند آنها را نابود کنیم با اینکه فصل بهار و علف فراوان بود و بخصوص در خراسان در دامنه کوه ها و تپه ها مراتع بسیار یافت میشود. ما مجبور بودیم که علف خشک باسبها بخورانیم زیرا اسبی که در موقع بهار علف سبز بچرد نمیتواند راه پیمائی نماید بهمین جهت مسئله سیورسات یک قشون یکصد و بیست هزار نفری که با سه دسته چهل هزار نفری حرکت میکرد دارای اهمیت بود و نمیشد کمتر از هزار سوار برای سیورسات فرستاد چون در کشور خصم سربازان دسته سیورسات را اگر ضعیف باشند بقتل میرسانند.

ما نا گزیر میباید مقدار علیق اسبها را مثل آذوقه خود مان با خویش حمل کنیم و بقیه را در راه بدست بیاوریم و چون سکنه قصبات و قراء حاضر نمیشدند که به ما خوار و بار و علیق بدهند ما باید با حمله وارد آبادیها شویم و انبار های کاه و غله و بیدۀ آنها را تصرف کنیم و هر کس را که مقاومت کرد بقتل برسانیم.

من وقتی به قوچان رسیدم مردانی دیدم بلند قامت و قوی هیکل که هنوز نمد دربر داشتند برای اینکه هوای بهار در قوچان سرد است در دست هریک از آنها یک چوب بلند دیده میشد و گاهی آن چوب را بر دوش می نهادند. آنها درسدد بر نیامدند که بقشون من حمله کنند ولی از نظرهایی که بما میانداختند معلوم بود که از ما نمیترسند. برخی از آنها چشمهای زاغ و مو های زرد داشتند و با زبانی تکلم میکردند که نه فارسی بود نه عربی و معلوم شد که آنها کرد میباشند و از کردستان کوچ کرده اند و در قوچان سکونت نمودند.

چون مردان کرد نیرومند بودند چند تن از آنها را فرا خواندم و با کمک یک دیلماج با آنها صحبت نمودم و پرسیدم که آیا میل دارید که وارد قشون من بشوید؟ آنها پرسیدند تو کی هستی گفتم من تیمور، سلطان ماوراءالنهر هستم و عنقریب سلطان خراسان نیز خواهم شد. کرد ها گفتند ما نمیخواهیم از زن و فرزندان و زادگاه خود دور شویم و به سربازی احتیاج نداریم و دارای گوسفند هستیم و از راه پرورش گوسفند معاش خود را تامین میکنیم. با اینکه کرد های قوچان مردان قوی بودند بی آزار بنظر میرسیدند و من از طرف آنها آسوده خاطر شدم و عازم طوس گردیدم و در طوس بر مزار فردوسی رفتم تا اینکه سنگ قبر او را ببینم و مشاهده نمودم که اسم و رسم فردوسی را روی سنگ قبر او بزبان عربی نوشته اند در صورتیکه او اشعار خود را بزبان فارسی سروده است. گفتم سنگ قبر او را عوض کنند و به دوزبان عربی و فارسی بنویسند.

آنگاه عازم مغرب شدم و بدشت نیشابور رسیدم و مشاهده کردم که شهر نیشابور ویران است اما قصبات و قرای جلگه نیشابور آباد میباشد. وقتی خواستم از نیشابور براه بیفتم با آرایش جنگی حرکت کردم برای اینکه ممکن بود که با قشون امیر سبزوار تلاقی کنم. من طلایه ای بجلو فرستادم تا اینکه ببیند آیا قشون خصم در سر راه ما هست یا نه؟

من از روزی که وارد خراسان شدم از وضع پسرانم اطلاعی نداشتم و نمیدانستم که جهانگیر و شیخ عمر کجا هستند نه آنها میتوانستند مرا از وضع خود آگاه سازند و نه من میتوانستم از خود خبری بآنها برسانم زیرا در  کشور بیگانه نمیتوان پیک را از یک نقطه به نقطه ای دیگر فرستاد. چون جنگ نزدیک بود من بدون شتاب راه پیمائی میکردم و منظورم این بود که که اسبها و سربازانم خسته نشوند و وقتی بمیدان جنگ رسیدند تازه نفس باشند. من یقین داشتم که امیر سبزوار از ورود من به خراسان مطلع است و تقریبا مطمئن بودم که با قشون خود باستقبال من خواهد آمد.

من تصور نمیکردم که قشون امیر سبزوار از پنجاه یا شصت هزار نفر تجاوز کند و میاندیشیدم که سربازان او پیاده هستند یا اکثر آنها پیاده میباشند زیرا خراسانیان باهمیت سواران در جنگ پی نبرده بودند و نمیدانستند که یک قشون سوار در منطقه ای چون جلگه های خراسان خیلی بهتر از پیاده است اگر امیر سبزوار با قشون خود به استقبال من نمی آمد میباید گفته میشد که مردی است ابله زیرا کسی که یک قشون دارد در پس حصار قلعه جا نمیگیرد و خود را دچار محاصره نمیکند.

بامداد روز بعد قبل ازینکه قشون من حرکت کند طلایه خبر داد که یک قشون از دور دیده میشود و دانستم که امیر سبزوار به استقبال من آمده است و برای پی بردن به چند و چون آن قشون اسب تاختم و جلو رفتم و در نظر اول فهمیدم که قشون امیر سبزوار پیاده است. نکته دیگر که آشکار شد این بود که آن قشون پیاده آرایش جنگی داشت و در یک جلگه وسیع از شمال بطرف جنوب بسوی ما میآید و بین جناح شمالی و قلب قشون و جناح جنوبی آن فاصله ای بنظر نمیرسید و سربازان پیاده امیر سبزوار مثل یک حصار جاندار، بدون کوچکترین شکاف به ما نزدیک میشدند. من آرایش جنگی قشون امیر سبزوار را پسندیدم و آن آرایش نشان میداد که امیر سبزوار مردی است سلحشور و میتواند یک میدان جنگ را اداره کند.

شماره سربازان او را هفتاد هزار تخمین زدم در حالیکه خود من بیش از جهل هزار سرباز نداشتم ولی سربازان من سوار بودند و سربازان امیر سبزوار پیاده (ادامه دارد ...)

منبع: منم تیمور جهانگشا / جلد: ١ نویسنده:بریون، مارسلمترجم:منصوری، ذبیح الله

به کوشش فاطمه خرم پور کارشناس ارشد تاریخ ایران باستاندومین سفر من به خراسان و جنگ سبزوار (1)

صفحات 62 تا 64

http://yazdfarda.ir/media/news_gal/file_156638.jpeg... در بهار سال بعد بمن خبر رسید که امیر سبزوار یک قشون گردآورده تا اینکه به ماوراءالنهر حمله کند. من در آن فصل قصد داشتم بطرف روسیه بروم و با (توک تا میش) جنگ کنم. ولی خبر گردآوردن قشون از طرف امیر سبزوار سبب گردید که که من عزم کردم مرتبه ای دیگر به خراسان بروم.

 سال بعد وقتی که من به خراسان رفتم کسی از ورود من به آن سرزمین اطلاع نداشت و سکنه خراسان را غافلگیر نمودم ولی در آن سال که میخواستم بخراسان بروم نمیتوانستم مردم آن سرزمین را غافلگیر کنم. سال قبل در خراسان یک قشون آراسته وجود نداشت ولی در آنسال امیر سبزوار یک قشون بسیج کرده بود که من هنوز از چند و چون آن اطلاع نداشتم ولی میدانستم که نباید خصم را کوچک و زبون دانست و اگر انسان خصم را کوچک فرض کند شکست خواهد خورد و نا بود خواهد شد این بود که قبل از عزیمت بسوی خراسان یک قشون بزرگ بسیج کردم متشکل از یکصد و بیست هزار سرباز و آن قشون را به سه قسمت تقسیم نمودم و فرماندهی چهل هزار سوار را بریاست پسرم جهانگیر واگذاشتم و چهل هزار دیگر را به پسرم شیخ عمر که از جهانگیر کوچک بود سپردم.

به پسران خود گفتم قبل از هر تصمیم با افسران سالخورده و جنگ آزموده ای سپاه خود مشورت کنند و بجوانی خود مغرور نشوند. به آنها گفتم که ما وارد کشوری میشویم که پر از دشمن است و در هر قدم یک خراسانی با شمشیر یا نیزه در کمین قتل ماست و در یک کشور خصم اگر سپاه شما متفرق شود نابود خواهید شد و پیوسته باید به هیئت اجتماع حرکت کنید و بجنگید. من میدانستم که در شمال خراسان چند قبیله زندگی میکنند که دارای مردان جنگجو هستند، بعضی از آن قبایل در منطقه کوچان(قوچان) زندگی مینمایند و بعضی دیگر در دشت ترکمان.

من بعید نمیدانستم که امیر سبزوار از قبایل مذکور کمک بگیرد لذا ورود خود را به خراسان اینطور طرح ریزی کردم که من از راه (قوچان) بطرف طوس بروم و سپس عازم سبزوار گردم و پسرم جهانگیر از راه اسفراین و جوین عازم سبزوار شود و پسر دیگرم شیخ عمر از راه دشت ترکمان وارد سبزوار گردد و خود را به مزینان برساند و بعد راه سبزوار را به پیش گیرد بدین ترتیب ما میتونستیم تمام عشایر شمال خراسان را تحت نظر بگیریم و اگر مشاهده کردیم که قصد خصومت دارند آنها را نابود کنیم با اینکه فصل بهار و علف فراوان بود و بخصوص در خراسان در دامنه کوه ها و تپه ها مراتع بسیار یافت میشود. ما مجبور بودیم که علف خشک باسبها بخورانیم زیرا اسبی که در موقع بهار علف سبز بچرد نمیتواند راه پیمائی نماید بهمین جهت مسئله سیورسات یک قشون یکصد و بیست هزار نفری که با سه دسته چهل هزار نفری حرکت میکرد دارای اهمیت بود و نمیشد کمتر از هزار سوار برای سیورسات فرستاد چون در کشور خصم سربازان دسته سیورسات را اگر ضعیف باشند بقتل میرسانند.

ما نا گزیر میباید مقدار علیق اسبها را مثل آذوقه خود مان با خویش حمل کنیم و بقیه را در راه بدست بیاوریم و چون سکنه قصبات و قراء حاضر نمیشدند که به ما خوار و بار و علیق بدهند ما باید با حمله وارد آبادیها شویم و انبار های کاه و غله و بیدۀ آنها را تصرف کنیم و هر کس را که مقاومت کرد بقتل برسانیم.

من وقتی به قوچان رسیدم مردانی دیدم بلند قامت و قوی هیکل که هنوز نمد دربر داشتند برای اینکه هوای بهار در قوچان سرد است در دست هریک از آنها یک چوب بلند دیده میشد و گاهی آن چوب را بر دوش می نهادند. آنها درسدد بر نیامدند که بقشون من حمله کنند ولی از نظرهایی که بما میانداختند معلوم بود که از ما نمیترسند. برخی از آنها چشمهای زاغ و مو های زرد داشتند و با زبانی تکلم میکردند که نه فارسی بود نه عربی و معلوم شد که آنها کرد میباشند و از کردستان کوچ کرده اند و در قوچان سکونت نمودند.

چون مردان کرد نیرومند بودند چند تن از آنها را فرا خواندم و با کمک یک دیلماج با آنها صحبت نمودم و پرسیدم که آیا میل دارید که وارد قشون من بشوید؟ آنها پرسیدند تو کی هستی گفتم من تیمور، سلطان ماوراءالنهر هستم و عنقریب سلطان خراسان نیز خواهم شد. کرد ها گفتند ما نمیخواهیم از زن و فرزندان و زادگاه خود دور شویم و به سربازی احتیاج نداریم و دارای گوسفند هستیم و از راه پرورش گوسفند معاش خود را تامین میکنیم. با اینکه کرد های قوچان مردان قوی بودند بی آزار بنظر میرسیدند و من از طرف آنها آسوده خاطر شدم و عازم طوس گردیدم و در طوس بر مزار فردوسی رفتم تا اینکه سنگ قبر او را ببینم و مشاهده نمودم که اسم و رسم فردوسی را روی سنگ قبر او بزبان عربی نوشته اند در صورتیکه او اشعار خود را بزبان فارسی سروده است. گفتم سنگ قبر او را عوض کنند و به دوزبان عربی و فارسی بنویسند.

آنگاه عازم مغرب شدم و بدشت نیشابور رسیدم و مشاهده کردم که شهر نیشابور ویران است اما قصبات و قرای جلگه نیشابور آباد میباشد. وقتی خواستم از نیشابور براه بیفتم با آرایش جنگی حرکت کردم برای اینکه ممکن بود که با قشون امیر سبزوار تلاقی کنم. من طلایه ای بجلو فرستادم تا اینکه ببیند آیا قشون خصم در سر راه ما هست یا نه؟

من از روزی که وارد خراسان شدم از وضع پسرانم اطلاعی نداشتم و نمیدانستم که جهانگیر و شیخ عمر کجا هستند نه آنها میتوانستند مرا از وضع خود آگاه سازند و نه من میتوانستم از خود خبری بآنها برسانم زیرا در  کشور بیگانه نمیتوان پیک را از یک نقطه به نقطه ای دیگر فرستاد. چون جنگ نزدیک بود من بدون شتاب راه پیمائی میکردم و منظورم این بود که که اسبها و سربازانم خسته نشوند و وقتی بمیدان جنگ رسیدند تازه نفس باشند. من یقین داشتم که امیر سبزوار از ورود من به خراسان مطلع است و تقریبا مطمئن بودم که با قشون خود باستقبال من خواهد آمد.

من تصور نمیکردم که قشون امیر سبزوار از پنجاه یا شصت هزار نفر تجاوز کند و میاندیشیدم که سربازان او پیاده هستند یا اکثر آنها پیاده میباشند زیرا خراسانیان باهمیت سواران در جنگ پی نبرده بودند و نمیدانستند که یک قشون سوار در منطقه ای چون جلگه های خراسان خیلی بهتر از پیاده است اگر امیر سبزوار با قشون خود به استقبال من نمی آمد میباید گفته میشد که مردی است ابله زیرا کسی که یک قشون دارد در پس حصار قلعه جا نمیگیرد و خود را دچار محاصره نمیکند.

بامداد روز بعد قبل ازینکه قشون من حرکت کند طلایه خبر داد که یک قشون از دور دیده میشود و دانستم که امیر سبزوار به استقبال من آمده است و برای پی بردن به چند و چون آن قشون اسب تاختم و جلو رفتم و در نظر اول فهمیدم که قشون امیر سبزوار پیاده است. نکته دیگر که آشکار شد این بود که آن قشون پیاده آرایش جنگی داشت و در یک جلگه وسیع از شمال بطرف جنوب بسوی ما میآید و بین جناح شمالی و قلب قشون و جناح جنوبی آن فاصله ای بنظر نمیرسید و سربازان پیاده امیر سبزوار مثل یک حصار جاندار، بدون کوچکترین شکاف به ما نزدیک میشدند. من آرایش جنگی قشون امیر سبزوار را پسندیدم و آن آرایش نشان میداد که امیر سبزوار مردی است سلحشور و میتواند یک میدان جنگ را اداره کند.

شماره سربازان او را هفتاد هزار تخمین زدم در حالیکه خود من بیش از جهل هزار سرباز نداشتم ولی سربازان من سوار بودند و سربازان امیر سبزوار پیاده (ادامه دارد ...)

منبع: منم تیمور جهانگشا / جلد: ١ نویسنده:بریون، مارسلمترجم:منصوری، ذبیح الله

به کوشش فاطمه خرم پور کارشناس ارشد تاریخ ایران باستان

.

گفتم چون میدانستم ممکن است با خصم برخورد نمایم با آرایش جنگی حرکت میکردم. فرمانده جناح راست من(جناح شمالی) افسری بود به اسم (قولر بیک) و کوتاه قد از نژاد مغول اما دلیر. فرمانده جناح چپ من (جناح جنوبی ) مردی بود به اسم(اورگون چتین) از نژاد چتین که گفتم گوشت سگ میخوردند و من آن عادت را از سر شان انداختم. (اورگون چتین) مانند هم نژادان خود نمیدانست که ترس چیست و مثل آنها اکول بود و خود من فرماندهی قلب سپاه را بعهده گرفتم.

بعد از مشاهده قشون خصم عزم کردم که با سواران خود حمله کنم و آن حصار جاندار را بشکافم. دو فرمانده جناحین من میدانستند چه باید بکنند و آنها اطلاع داشتند که میباید در منطقه جنگی خود، صف پیاده گان امیر سبزوار را بشکافند و بعد آنها را محاصره کنند و آنگاه سربازان را نابود نمایند مگر اینکه تسلیم شوند.

هنوز فاصله بین دو قشون زیاد بود و من نمیتوانستم دستور حمله سربازان خود را صادر کنم زیرا میدانستم که در صورت حمله تا اسبها به قشون امیر سبزوار برسند از نفس میافتند وقتی فاصله دو قشون کم شد من مشاهده نمودم که سربازان پیاده امیر سبزوار نیزه دارند ونیزه برای سوارانی که حمله میکنند خطری است بزرگ زیرا سربازان پیاده با نیزه ها خود اسبها را بقتل میرسانند و ازآن ببعد سواران مبدل به سربازان پیاده میشوند و ارزش جنگی آنها تنزل میکند. من قولربیگ و اورگون چتین را برای مشورت به قلب سپاه احضار کردم و آنها هم گفتند که نیزه سربازان پیاده برای اسبهای ما خطرناک است. من در  صدور فرمان حمله خودداری کردم و صبر نمودم که قشون امیر سبزوار بما حمله ور شود و من  از آن خودداری شرمنده نشدم، برای اینکه یک سردار جنگی با لیاقت آن نیست که فقط از مرگ بیم نداشته باشد بلکه باید مصلحت قشون خود را هم در نظر بگیرد.

وقتی سربازان امیر سبزوار نزدیک تر شدند دستور دادم که کمانداران برای تیر اندازی آماده شوند و من خود تیر بر کمان بستم و بر طبق امر من کمانداران آگاه شدند که میباید با تیر های آبدیده تیر اندازی نمایند. تیر های آبدیده ای ما از زره عبور میکند و در فاصله نزدیک حتی از خفتان های نازک هم عبور مینماید. ما تیر های آبدیده را در ماوراءالنهر میسازیم و طرز ساختن آن ازینقرار است که یکصد من نمک را در یکصد من آب حل مینمائیم و در نتیجه یک آب نمک غلیظ بدست میآید بعد پیکان هائی را که میباید بر سر تیر نصب شوند در آتش میگذاریم بطوریکه از فرط سرخی سفید شود و آنگاه پیکانها را در آب نمک فرو میبریم. این عمل سه مرتبه تکرار میشود و مرتبه سوم بعد از اینکه پیکان را از آب نمک خارج کردند آن را بوسیله سوهان تیز مینمایند. یک چنین پیکان موسوم است به پیکان آبدیده و وقتی روی تیر نصب شد و بوسیله ای کمان پرتاب گردید از زره میگذرد. شمشیر و نیزه را هم میتوان همینطور آب داد ولی از پیکان آبدیده بیشتر استفاده مینمائیم.

امیر سبزوار به اسم(علی ـ سیف الدین) خوانده میشد و هم سن من بود و میگفتند مردی است دلیر و دانشمند و دارای مذهب شیعه. من او را بین سربازانش جستجو کردم و نیافتم و اگر می یافتم قصد داشتم یک تیر آبدیده را حواله او کنم تا از قوت بازو، و هنر تیر اندازی امیر ماوراءالنهر مستحضر گردد.

تیر های ما که از فاصله نزدیک پرتاب میگردید، خیلی به سربازان(علی ـ سیف الدین) لطمه زد و هر تیری که من پرتاب میکردم یکنفر را از پا در میآورد. من میدانستم که دلگرمی سربازان امیر سبزوار به نیزه های بلند است که در دست دارند و آن نیزه ها سبب شده که در صدد برآیند به سواران من حمله ور شوند. ما اگر میتوانستیم با تیراندازی شدید نیزه ها را از دست سربازان دشمن دور کنیم پیروزی با ما بود، وقتی ما دیدیم که صفوف سربازان امیر سبزوار مغشوش شد خود را برای حمله آماده کردیم. سلاح اصلی سربازان من در جنگ سبزوار تیر و کمان بود و شمشیر، و من با تجربه آموخته بودم که وقتی سوارانم حمله میکنند شمشیر برای آنها خیلی مفید نیست و در عوض تبر(تبرزین ـ مترجم) مفید تر است مشروط بر اینکه دسته های بلند داشته باشند.

شمشیر وقتی بر سرباز خصم فرود میآید او را از کار نمی اندازد مگر اینکه حلقومش را قطع کند یا شکمش را پاره نماید. بکار بردن شمشیر موقعیکه سربازان حمله میکنند مستلزم اینست که سوار بتواند در موقع شمشیر زدن از نیروی اسب هم استفاده نماید و این کار از عهده هر کسی ساخته نیست و در وسط هیجان کارزار سوار فرصت ندارد که اسب خود را طوری بحرکت درآورد که وقتی دو دست اسب بر زمین قرار میگیرد وی شمشیر بیندازد تا اینکه نیروی اسب مکمل نیروی سوار شود و سرباز خصم از پا درآید، اگر سوار بتواند در موقع حمله اسب خود را طوری بحرکت در آورد که از نیروی اسب برای شمشیر زدن استفاده نماید ممکن است با یک ضربت شمشیر، سرباز خصم را نصف کند ولی چون آن فرصت بندرت بدست میآید بهترین سلاح، هنگام حمله سواران تبر است بشرط اینکه دسته ای بلند داشته باشد. چون تبر وقتی بر سرباز خصم فرود بیاید او را از پا در میآورد ولو بر زره اصابت نماید و ضربت شدید تبر برای ازپادرآوردن سرباز دشمن کافی است.

http://yazdfarda.ir/media/news_gal/file_156638.jpegوقتی ما صفوف مغشوش سربازان امیر سبزوار را دیدیم و اسب ها را بحرکت درآوردیم و تبر ها را بدست گرفتیم خیلی امیدوار بودیم که شیرازۀ قشون علی سف الدین را بگسلانیم.

(اورگون ـ چتین) فرمانده جناح جنوبی که گفتم دوهزار از سوارانش از نژاد (چتین) بودند چون درندگان بجناح راست قشون امیر سبزوار حمله ور شد. (قولربیک) فرمانده جناح شمالی من نیز که سربازانش مثل او نژاد مغول بودند با دلیری به جناح چپ قشون امیر سبزوار حمله کرد. اکثر سربازان من، در قلب سپاه از نژاد ماوراءالنهر محسوب میشدند و مثل خود من قامت بلند داشتند که اگر در میدان جنگ رو بر گردانند و یا سستی بخرج دهند بدست خود من کشته خواهد شد.

سربازان من اطلاع داشتند که در کارزار چشمهای من مراقب اعمال یکایک آنها میباشد و من ممکن است هر گناه را عفو کنم ولی دو گناه در نظر من غیر قابل بخشایش است. یکی خیانت و دیگری سستی در میدان جنگ. من چون در کارزار نسبت بخود سختگیر بودم و بخویش ترحم نمیکردم نمیتوانستم به دیگران ترحم کنم و سربازان من میدانستند که هیچ خستگی و خطر وجود ندارد که من خود آنرا استقبال ننمایم.

وقتی ما به سربازان امیر سبزوار رسیدیم، مواجه با یک مقاومت شدید شدیم با اینکه صفوف سربازان دشمن مغشوش شده بود سربازان دشمن توانستند خود را به هم نزدیک کنند و با نیزه های بلند راه ما را سد نمایند. هر نیزه که در سینه و یا شکم یک اسب فرو میرفت یکی از سواران من را پیاده میکرد و مرد پیاده مجبور میشد بعقب میدان جنگ برود و در حالیکه نیزه داران امیر سبزوار اسبهای ما را بقتل میرسانیدند عده ای دیگر از آنها برما سنگ میباریدند و ضربات شدید سنگ سواران مرا از صدر زین بزمین میانداخت.

با اینکه وضع میدان جنگ در قلب سپاه برای ما نا مساعد بود من حمله را متوقف نکردم چون میدانستم اگر حمله متوقف شود شکست خواهیم خورد. در جناح جنوبی من اورگون چتین موفق شده بود که انتظام صفوف سربازان امیر سبزوار را مختل کند و سربازان (علی سیف الدین) عقب نشینی میکردند. در جناح شمال ما قولربیک پیش میرفت اما من در قلب میدان جنگ نمیتوانستم جلو بروم برای اینکه امیر سبزوار بهترین سربازان خود را در قلب میدان جنگ متمرکز کرده بود.

در حالیکه میجنگیدیم  یک ضربت شدید سنگ به مغفر من خورد و اگر مغفر بر سر نداشتم سرم میشکافت و بعید نبود که بیهوش شوم و از زین بر زمین بیفتم. با اینکه امیر سبزوار بهترین سربازان خود را در قلب میدان جنگ متمرکز کرده بود من خیلی راضی نبودم چون میدیدم که کار مشکل میدان جنگ بر عهده من محول شده است. من نه از مشکل می هراسم و نه از خطر میترسم ولی شاید تمام افسران من اینطور نباشند و وقتی خود را در مقابل یک اشکال بزرگ میبینند به وحشت درآیند و در میدان جنگ کسیکه بترسد نابود خواهد شد.

در دو جناح شمال و جنوب سربازان من جلو میرفتند ولی من در قلب سپاه کشته میدادم و نمیتوانستم نیروی مقاومت سربازان (علی ـ سیف الدین) را از بین ببرم اما سربازان من عده ای از آنها را اسیر کردند و معلوم شد که یکی از اسیران (محمد ـ سیف الدین) برادر جوان امیر سبزوار است.

جنگ تا انتهای عصر طول کشید و در آن موقع جناحین من بقدری پیش رفته بودند که امیر سبزوار فهمید که قلب سپاه او محاصره خواهد شد. من با حملات دائمی نگذاشتم سربازان زبده امیر که در قلب سپاه میحنگیدند برای کمک به جناحین (علی سیف الدین) بروند. من اگر نتوانستم مقاومت سربازان امیر سبزوار را در قلب سپاه از بین ببرم در عوض بجناحین خود کمک کردم چون مانع ازین شدم که سربازان شجاع قلب سپاه به کمک جناحین قشون امیر سبزوار بروند.

(علی ـ سیف الدین) وقتی متوجه شد که قلب سپاه او بزودی محاصره خواهد شد فرمان عقب نشینی سربازان برجسته خود را صادر کرد و بدینترتیب جنگ با موفقیت من به اتمام رسید.

من میباید بعد از عقب نشینی نیروی امیر سبزوار، آنرا تعقیب کنم و کارش را بسازم ولی به دو علت قشون (علی سیف الدین) را تعقیب نکردم یکی اینکه غروب آفتاب نزدیک بود و بزودی شب فرا میرسید و من اگر قشون دشمن را تعقیب میکردم در کشوریکه وضع طبیعی آن بر من مجهول مینمود دچار خطر میشدم دیگر اینکه عده ای کثیری از سربازان من کشته یا مجروح شده بودند و من نیروی خود را ضعیف میدیدم و اصلح این بود صبر کنم تا پسرانم بیایند و بمن ملحق شوند.

بعد ازینکه جنگ تمام شد و من افسران خود رابرای دریافت گزارش احضار کردم معلوم شد که در آن روز پانزده هزارتن از چهل هزارسوار ما کشته و یا مجروح شده اند. ولی ما با یک قشون هفتاد هزار نفری جنگیده بودیم و سربازان امیر سبزوار خوب میجنگیدند.

همینکه میدان از جنگجویان خالی شد افواج کرکس ها در آسمان پدیدار شدند تا مردار بخورند ولی چون تاریکی فرود آمد من نمیتوانستم دستور دفن اموات را صادر کنم خاصه آنکه پیش بینی میکردم در آنشب شاید امیر سبزوار به ما حمله ور شود و شبیخون بزند و لذا تمام سربازان باید آماده به جنگ باشند و اگر قسمتی از آنها مامور دفن اموات گردند نیروی ما ضعیف میگردد. یک فرمانده جنگی بعد از پایان یکروزه جنگ ولو فاتح شده باشد خیلی کار دارد و باید گزارش افسران خود را دریافت کند و مراقبت نماید که تا اینکه مجروحین مورد مداوا قرار بگیرند و اردوگاه خود را طوری ترتیب بدهد که مورد شبیخون قرار نگیرد. من دستور داده بودم (محمد سیف الدین) برادر امیر سبزوار را که اسیر ما شده بود در خیمه ای نزدیک  خیمه من تحت مراقبت قرار بدهند تا در خصوص برادرش و نیروی از وی کسب اطلاع کنم.

وقتی شب فرود آمد(محمد سیف الدین) بنماز ایستاد و (قولربیک) که کنار من بود گفت ای امیر نگاه کن این مرد چگونه نماز میخواند. من میدانستم که برای چه(قولربیک)تعجب کرده اما تجاهل نمودم و پرسیدم چه چیز او سبب حیرت تو شده ؟ (قولربیک) گفت این مرد موقع نماز خواندن دستها را روی سینه نمیگذارد، معلوم میشد که قولربیک تا آنروز رسم نماز خواندن شیعیان را ندیده بود و باو گفتم قولربیک نماز گزار هنگامی که بنماز می ایستد چون مقابل خداوند حضور بهم میرساند باید مؤدب و طوری باشد که معلوم شود به خداوند احترام میگذارد. هر مسلمان مجاز است که هر طور که میل دارد مقابل خداوند بایستد مشروط باینکه آن ایستادن مطابق رسم و آئین او محترمانه باشد. ما احترام را در این میدانیم دو دست را بر سینه بگذاریم و نماز بخوانیم و این مرد احترام را در این میداند که دو دست را بر طرفین بدن بچسباند و نماز بخواند و اگر در بین مسلمین جماعتی باشد که در موقع ادای احترام دو دست را بر سربگذارد میتواند در حالیکه دستها را بر سر گذاشته نماز بخواند.

آنشب امیر سبزوار بما حمله نکرد و صبح روز بعد سربازان من مبادرت به دفن اموات کردند ولی کفتار ها شب پیش قسمتی از اجساد را خورده بودند. من از محمد سیف الدین برادر جوان امیر سبزوار راجع به نیروی برادرش پرسش کردم و او گفت نیروئی که روز قبل با ما جنگید هفتاد و پنجهزار سرباز بود و برادرش سی هزار سرباز دیگر در سبزوار دارد. بطوریکه محمد سیف الدین گفت شماره ای تلفات امیر سبزوار بیش از آنهائی بود که اجساد شان در میدان جنگ باقیماند. برای اینکه سبزواری ها یک قسمت از اموات خود را از میدان جنگ خارج کردند تا اینکه زیر سم اسب ها و لگد پیاده ها قرار نگیرند.

با اینکه از سربازان امیر سبزوار هم عده ای کشته شده بودند من نمیتوانستم با بیست و پنجهزار سوار بقشون امیر سبزوار حمله کنم. خوشبختانه غروب آنروز طلایه قشون پسرم جهانگیر که از راه اسفراین و جوین آمده بود نمایان گردید . از وی پرسیدم آیا از حال برادرش شیخ عمر اطلاعی دارد یا نه؟ جواب داد از حال او بکلی بی اطلاع است ولی طبق موافقتی که حاصل شده او میباید خود را به مزینان برساند یعنی جنوب سبزوار برسد.

ورود قشون جهانگیر مرا تقویت کرد و آماده نمود که دوباره به نیروی امیر سبزوار حمله ور شوم.(ادامه دارد ...)

صفحات 69 تا 72

امیر سبزوار فهمید که یک نیروی قوی به کمک من آمده است و دانست که اگر مرتبه دیگر در صحرا با من مصاف بدهد کشته خواهد شد لذا به سرعت بازگشت نمود و خود را به سبزوار رسانید و در پناه حصار شهر قرار گرفت.

گفتم محاصره کردن یک قلعه جنگی و از پا در آوردن محصورین آن کاری است طولانی و خستگی آور ولی کسی که میخواهد نائل به تحصیل پیروزی شود باید آن کار طولانی را پیش گیرد و بانجام برساند. من از وضع داخل شهر سبزوار جز آنچه از (محمد ـ سیف الدین ) شنیده بودم اطلاع نداشتم و فقط میدانستم شهری است بزرگ و مرکز قالیبافی خراسان و میگویند که سیصد هزار کارگر در کارگاههای قالیبافی آن کار میکنند. جلگه سبزوار مثل نیشابور آباد نبود و از اولین روزهای محاصره شهر، من متوجه شدم که در آن جلگه بادی میوزد که تمام خاک بیابان را روی ما میریزد و تا روزی که جنگ سبزوار ادامه داشت آن بادها ما را اذیت میکرد. تمام اقداماتی را که من در نیشابور برای از پا درآوردن نیروی مقاومت محصورین بانجام رسانیدم درسبزوار تکرار کردم و قناتهائی را که از خارج بشهر میرفت کور نمودم و اطراف شهر در فواصل نزدیک و دور، روز و شب نگهبان گماشتم تا اگر شهر دارای راههای زیر زمینی است سکنه شهر تنوانند برای تهیه آذوقه از آنجا خارج شوند و تمام مردانی را که در قصبات و قراء اطراف سکونت داشتند به بیگاری گرفتم تا اینکه درختهای کهن را بیندازند و چوب آنها را پای کار بیاورند تا نجاران بتوانند برجهای متحرک بسازند. چهار دسته از کسانی را که در نقب زدن معلومات داشتند مامور کردم که از چهار طرف شهر نقب بزنند و آنقدر پیش بروند تا ایکه به پای حصار شهر برسند و زیر حصار را خالی نمایند تا اینکه بتوان در آنجا باروت نهاد و منفجر کرد.

بر طبق دستور من چهار برج دیده بانی مرتفع در چهار طرف شهر با خشت و چوب ساخته شد تا اینکه دیده بان های ما همواره در آن برجها باشند و از وضع شهر آگاه شوند. ما بوسیله ساختن برجهای مذکور که خیلی مرتفع بود توانستیم شهر سبزوار را بخوبی ببینیم و با نبود جمعیت آن پی ببریم. من از مشاهده انبوه جمعیت خوشوقت شدم زیر میدانستم شهری که آنقدر پرجمعیت است در مقابل محاصره پایداری نخواهد کرد و بزودی از پا درمیآید، برای اینکه آذوقه آنهمه افراد را فراهم نمود. اما بعد دانستم که امیر سبزوار پیش بینی محاصره شهر را هم کرده اذوقه فراوان در آنجا گرد آورده بود. در حالی که وسایل گشودن شهر را فراهم میکردم. از تأخیر (شیخ عمر) فرزندم نا راحت بودم. او که فرماندهی چهل هزار سوار را داشت میباید وارد مزینان واقع در نزدیکی سبزوار شود اما از وی خبری نمیرسید و من (جهانگیر) را با سه هزار سوار مأمور کردم که از راه مزینان بطرف شمال برود و تحقیق کند که نیروی شیخ عمر کجاست و بر سر او و سوارانش چه آمده است.

(جهانگیر) و سوارانش براه افتادند و ما به محاصره شهر ادامه دادیم و هر روز از طرف ما نامه هائی به تیر بسته میشد و بطرف شهر پرتاب میگردید و من در آن نامه ها بسکنه شهر و سربازان امیر سبزوار میگفتم اگر ترک مقاومت کنید و شهر را تسلیم نمائید زنده خواهید ماند وگرنه تا آخرین نفر کشته خواهید شد و من زنان و فرزندان شما را اسیر خواهم کرد و به بردگی خواهم برد ولی تهدیدهای من اثری بر مدافعین نداشت.

یک روز من بوسیله تیر چند نامه بسوی شهر پرتاب کردم و از امیر سبزوار خواستم که هنگام عصر بالای حصار بیاید و منظره ای را به چشم خود ببیند. در موقع عصر امیر سبزوار که گفتم مردی بود هم سن من و دارای مذهب شیعه بالای حصار آمد. من امر کردم که برادرش(محمد ـ سیف الدین) را به حصار نزدیک کنند. تیر اندازان ما آماده بودند اگر از طرف مدافعین که بالای حصار دیده میشدند بطرف ما تیر اندازی شد، آنها هم تیر اندازی نمایند ولی تیر اندازانی که اطراف امیر سبزوار بودند کمان ها را از دوش آویخته نشان میدادند که قصد تیراندازی ندارند.

منادی ما از طرف من به امیر سبزوار بانک زد ای (علی سیف الدین) اگر دروازه های شهر را نگشائی و سبزوار را تسلیم نکنی اینک مقابل چشم تو برادرت بهلاکت خواهد رسید و میگویم که سر از بدنش جدا کنند. (علی ـ سیف الدین ـ موید) خطاب به من فریاد زد ای(تیمور بیک) آیا اسیر تو اجازه دارد حرف بزند یا نه؟ بوسیله منادی جواب دادم میتواند حرف بزند. امیر سبزوار به برادر خود گفت ای محمد آیا تو میل داری زنده بمانی و ما شهر را تسلیم دشمن کنیم با اینکه بهتر میدانی ما مقاومت نمائیم ولی مقاومت ما سبب مرگ تو شود. (محمد ـ سیف الدین) گفت مقاومت نمائید و آنگاه گفت(تیمور لنگ) بجلاد بگو سر از بدن من جدا کند.

بمنادی گفتم آنچه من بمحمد میگویم با صدای بلند به امیر سبزوار تکرار کند و آنگاه این واقعه را بیان کردم: جد من( الپ ارسلان) در سیصد و پنجاه سال قبل ازین با پادشاه (روم) باسم( دیوجانس چهارم) جنگید و او را مغلوب و اسیر کرد. محلی که پادشاه روم اسیر جد من شد شهری بود واقع در ارمنستان و بعد ازینکه (دیو جانس چهارم) اسیر گردید او را با زنجیر نزد (الپ ارسلان) آوردند. (الپ ارسلان) از او پرسید اگر تو بر من دست مییافتی و مرا اسیر مینمودی با من چه میکردی؟ (دیوجانس چهارم) گفت تو را میفروختم. (الپ ارسلان) حیرت زده پرسید آیا مرا میفروختی و در صدد بر نمیآمدی که مرا بقتل برسانی؟ پادشاه روم گفت نه! برای اینکه کشتن تو بی اهمیت بود. تو تا روزی برای من اهمیت داشتی که من تو را مغلوب نکرده بودم و بعد ازینکه تو را مغلوب کردم و اسیر شدی و با زنجیر تو را نزد من آوردند کشتن تو برای من،بیش از قتل یک مورچه اهمیت نداشت ولی از فروختن تو استفاده میکردم.

(الپ ارسلان) پرسید مرا به کی میفروختی؟ پادشاه روم جواب داد تو را به خودت یا شخصی که حاضر میشد تو را خریداری کند میفروختم. (باید متوجه شد که منظور از پادشاه روم، پادشاه روم کوچک یا«رومیه الصغری» است که پایتخت اش قصطنطنیه که امروز موسوم به استانبول میباشد ـ مترجم).

(الپ ارسلان) هم موافقت کرد که پادشاه روم را بفروشد و چون غیر از خودش کسی خریدار وی نبود (دیوجانس چهارم) را بخودش فروخت و اینک ای محمد هرگاه تو بتوانی خود را خریداری نمائی یا برادرت حاضر باشد تورا خریداری نماید من تو را خواهم فروخت. امیر سبزوار از بالای حصار بانک زد برادرم را چه مبلغ میفروشی؟ بوسیله منادی جواب دادم دو کرور دینار. امیر سبزوار بانک زد در تمام این شهر یک کرور پول نقد وجود ندارد گفتم دروغ میگوئی و تو که دارای یک قشون یکصد هزار نفری هستی کرورها پول نقد داری تا کسی کرورها ثروت نداشته باشد نمیتواند یک قشون یکصد هزار نفری را نگهدارد.

امیر سبزوار گفت من میتوانم برای رهائی برادرم یکصدهزار دینار بپردازم مشروط باینکه او را سالم تحویل من دهی. گفتم یکصدهزار دینار فدیه یک بازرگان است که بدست ما اسیر شود نه فدیۀ برادر امیر سبزوار. (علی ـ سیف الدین) گفت من نمیتوانم برای رهائی برادرم بیش ازین بپردازم. گفتم من میخواستم از روش (الپ ارسلان) پیروی نمایم و برادرت را بفروشم و چون تو خریدار برادرت نیستی و کسی دیگر هم نیست که خریدار وی باشد، او را بقتل میرسانم تا از زحمت نگهداری او آسوده باشم.

آنگاه باشاره من جلادی سر از بدن (محمد ـ سیف الدین) جدا کرد و از بالای حصار شهر صدای شیون برخاست و من گفتم سر محمد را بالای یکی از برجهائی که مشرف بر شهر بود نصب نمایند تا سکنه شهر آن را ببینند.

http://yazdfarda.ir/media/news_gal/file_156638.jpegهمان شب (علی ـ سیف الدین) به خونخواهی برادرش بما شبیخون زد. وقتی یک ثلث از شب گذشت یک مرتبه دروازه های شهر باز گردید و در حالیکه سربازان امیر سبزوار از شهر خارج میشدند و بما هجوم می آوردند هزاران نفر از آنها بوسیله نردبان از حصار شهر فرود میآمدند. عده ای از مهاجمین مشعل داشتند و همین که به خیمه ای ما میرسیدند آنها را آتش میزدند تا اینکه ما را بترسانند و مانع ازین شوند که بتوانیم قوای خود را متمرکز کنیم. رسم من این است که در موقع محاصره یک شهر هر گز اسبها را نزدیک اردوگاه قرار نمیدهم. هر کسی که شهری را محاصره میکند بخصوص اگر در آنشهر یک قشون بزرگ باشد باید بداند که هرلحظه از اوقات روز یا شب ممکن است سربازان محصور از شهر خارج شوند و به محاصره کنندگان حمله نمایند و اگر در موقع حمله اسبها در اردو باشند طوری بی نظمی بوجود میآید که نمیتوان جنگید برای اینکه اسبها از هر طرف میگریزند بخصوص اگر آتش افروخته شود و حریق اردوگاه را بسوزاند زیرا اسبهای ما که جنگی هستند از هیاهوی میدان جنگ نمیترسند اما از آتش بیم دارند و وقتی بوجود میآید افسار ها را پاره میکنند و میگریزند.

ما چون در سبزوار اسبهای خود را در غقب جا داده بودیم آنشب بعد ازینکه شبیخون شروع شد نگرانی نداشتیم. دو سردار من (قولر بیگ) و (اورگون چتین) میدانستند که اگر خصم از شهر خارج شد و بما حمله نمود، آنها میباید با نیروئی که تحت فرماندهی خود دارند بمن ملحق شوند.

من به آنها گفته بودم که هنگام محاصره نیروی ما اطراف شهر متفرق است و امیر سبزوار یک قشون قوی در شهر دارد که بعد از خروج از آنجا میتواند در پیرامون شهر قشون متفرق ما را نابود کند لذا همینکه سربازان امیر سبزوار از شهر خارج شدند آنها باید با نیروئی که دارند خود را بمن برسانند تا قوای ما متمرکز شود و آنوقت میتوانیم مهاجمین را از میان برداریم و وارد شهر شویم.

در حالیکه از همه جا فریاد بگوش میرسید و ناله مجروحین شنیده میشد و سربازان امیر سبزوار دشنام میدادند و بوسیلۀ ناسزا گوئی خود را قوی دل میکردند،( قولر بیک) و( اورگون چتین) خود را بمن رسانیدند، من که در مشرق شهر بودم فرماندهی حمله را بعهده گرفتم و( قولر بیک) را فرمانده جناح راست و( اورگون چتین) را فرمانده جناح چپ کردم و حمله متقابل ما با تبر آغاز گردید . من دو تبر در دست داشتم و از چپ و راست میزدم و مشعلداران ما میدان جنگ را برای ما روشن میکردند و قسمتی از میدان جنگ هم از شعله های حریق روشن میشد. شاید اگر دیگری بجای من بود دستور میداد که حریق ها را خاموش کنند تا اینکه خیمه ها از بین نرود ولی من میدانستم که مسئله خاموش کردن حریق  یک مسئله فرعی و بی اهمیت است و بفرض اینکه تمام خیمه های ما بر اثر حریق از بین میرفت ما میتوانستیم آنها را تجدید کنیم زیرا همه شهر های خراسان غیر از سبزوار ازآن ما بود ودستور میدادم که در آن بلاد، بسرعت برای ما خیمه فراهم نمایند و آنچه اهمیت داشت این بود که از موقع استفاده نمائیم و خود را بشهر برسانیم.

(ادامه دارد ...)

منبع: منم تیمور جهانگشا / جلد: ١ نویسنده:بریون، مارسل مترجم:منصوری، ذبیح الله

به کوشش فاطمه خرم پور کارشناس ارشد تاریخ ایران باستان

 

 










  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا