یزدفردا"تهیه و تنظیم : ستوانیكم محمد مروتی:با هر سختی و جان كندنی كه بود بالاخره موفق شدم در یكی از مراكز دانشگاهی شهرمان قبول بشم ، در روزهای اول ترم دانشگاه با زهره آشنا شدم .

بر خلاف خواهر بزرگترم اخلاق و رفتار زهره خیلی شبیه من بود و در بیشتر مسئله ها با هم تفاهم داشتیم ، مثل رفتن به پارك ، رفتن به خرید ، اتنخاب رنگ لباس ، نوع كفش و ..

حس می كردم من و زهره فرزند دوقلویی هستیم كه فقط پدر و مادر و نام و نام خانوادگی ما با هم تفاوت دارد ، با هر مشكلی كه در خانه با آن روبرو می شدم زهره را سنگ صبور و هم درد خودم می دانستم .

ترم دوم دانشگاه متوجه علاقه یكی از هم كلاسی هایم به نام عقیل به خودم شدم ، عقیل پسر مودب و خوش برخورد و شیك پوشی بود ، عقیل تك پسر و بعلت وضعیت مناسب مالی پدرش دارای ماشین شخصی و اكثر پسرهای كلاسمان با او دوست بودند .

یك روز پس از خاتمه كلاس اول ، عقیل نزدیكم شد و از من خواست كمی با من صحبت كند ، من هم پذیرفتم و از او خواستم در محل خلوتی از دانشگاه كه هم كلاسی ها زیاد متوجه نشوند برویم ، عقیل هم پذیرفت .

در گوشه ای از محوطه بیرونی دانشگاه ، عقیل شروع كرد از خودش و خانواده اش صحبت كردن و از من خواست در مورد ازدواج و همچنین درخصوص خواستگاری با پدر و مادرم صحبت كنم ، من هم كه از اخلاق و رفتار عقیل خوشم می آمد قبول كردم در این خصوص با خانواده ام صحبت كنم و از او خواستم در این خصوص هم كلاسی ها باخبر نشوند .

از این موضوع بی خبر بودم كه زهره در جستجوی من ، صحبت كردنم را با عقیل می بیند و طی نقشه قبلی خودش را به عقیل نزدیك كرده و با بدگویی از من نزد عقیل ، خودش را در دل عقیل جا می كند .

موضوع خواستگاری عقیل را به مادر و خواهر بزرگترم گفتم و مادرم حاضر شد مراسم برگزار گردد ، هر چه منتظر عقیل شدم تا زمان خواستگاری را به من اطلاع دهد ، فایده ای نداشت .

هر بار نزدیكش می شدم تا با او صحبت كنم ، عقیل به بهانه ای از من دور می شد ، بعد از مدتی با خبر شدم زهره با عقیل عقد كرده است ، در ابتدا خودم را به بی خیالی زدم ولی پرس و جوهای خانواده ام افكارم را به هم ریخته بود ، به قدری از عمل زهره ناراحت شده بودم كه منتظر بودم تا از او انتقام سختی بگیرم .

با این اتفاق دیگر حواسم به درس و تحصیلم نبود و آن ترم از چند درس افتادم و به قدری ناراحت شدم كه به سرم زد از دانشگاه انصراف دهم ، در اوایل پدر و مادرم از این كارم خیلی عصبانی بودند ولی به مرور زمان وضعیت زندگیم عادی شد.

سعید پسر خا له ام كه دكتر عمومی و به تازگی از خدمت سربازی برگشته بود به خواستگاریم آمد و بنا بر تقدیر من هم با او ازدواج كردم ، سعید در همان سال موفق به قبولی در رشته تخصصی اعصاب و روان شد و بعد از چند سال ضمن كار در بیمارستان ، در یكی از مناطق خوب شهر مطب شخصی دایر كرد.

از بی كاری در خانه حوصله ام عجیب سر می رفت ، بنا بر پیشنهاد سعید تصمیم گرفتم به عنوان منشی در مطبش كار كنم ، در ابتدا اقوام و فامیل ، علی الخصوص پدر و مادرو خاله ام از من خواستند از این كار دست بكشم ولی سعید كه حسابی من را درك می كرد از من خواست به كارم ادامه دهم .

در یكی از روزها مریض بد حالی را بدون نوبت قبلی برای ویزیت پیش سعید آوردند ، وقتی به دفترچه بیمه اش نگاهم افتاد ، شوكه شدم ، زهره بود .

با اینكه همچنان كینه اش در دلم بود ، با دیدنش دلم برایش سوخت ، كنارش نشستم و علت حال و روزش را پرسیدم ، زهره با گریه و ناله گفت بعد از ازدواجش با عقیل ، همسرش در شركتی با دوستش شریك شدند ولی بعد از چند سال دوستش كلاه بزرگی سر اون می گذاره و كل دارایی شركت را بر می داره و فراری می شود.

عقیل كه حسابی توی دردسر افتاد به سفارش دوستانش برای رهایی از فكر وخیال به مواد مخدر معتاد و زندگی او را به آتش می كشه ، و بعلت فكر و خیال زیاد دچار بیماری اعصاب و روان شده .

زهره از من خواست وضع و حال زندگیم را براش تعریف كنم و من هم به دروغ به اون گفتم زن یك مرد كارگر معمولی شدم و وضع مالی زندگیم مناسب نیست و مجبور هستم برای خرجی زندگی منشی دكتر باشم ، بعد هم پیش سعید رفتم و از او خواستم هر كاری از دستش بر می آید برای زهره انجام بدهد.


دایره اجتماعی پلیس شهرستان اردكان

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا