محمد رضا شوق الشعرا

دخترک بیگناه و کم سن و سالی که محصول یک ازدواج غلط است، حصارهای کوچک  را با بازوهای کوچکش می شکند و  بسمت آلودگی می رود و آلوده می شود و آلوده می کند و با این پدیده ها در یزدی که اینک در حال از دست دادن هویت خویش است چه باید کرد؟

مردی از یکی شهرستانهای شمال کشور با زنی از یکی شهرستانهای جنوب کشور در یزد ازدواج می کند و صاحب دو دختر می شوند و بدلیل اعتیاد مرد این ازدواج به طلاق می رسد، و فرزندان پیش زن می مانند و اما زن مجبور است هم کار کند و هم به دو دختر خردسال و نوجوانش رسیدگی کند و فاجعه از اینجا آغاز می شود. اجاره خانه، قسط، خرج زندگی و حقوق اندک و طبع رویایی دختر دست به دست هم می دهند، و این دختری که سرپرستش یا باید کار کند یا کنار او باشد، جلب گرگ های جامعه می شود. دوستی های خیابانی، رفت و آمدهای بدون اجازه مادر و کم کم این دختر تبدیل به ویروس و یک تیکه آتش شده و به روح های دیگر همشاگردی ها و هم مدرسه ای هایش نفوذ می کند.
مدیر مدرسه ای که نزدیک به پانصد دانش آموز دارد که اگر بخواهد وقت و انرژی خود را روی این دانش آموز بگذارد، باعث غفلتش از امور دبستان و دیگر دانش آموزان می شود و اگر بخواهد وقت نگذارد، باعث آلوده شدن تعداد دیگری از دانش آموزانش می گردد.
اخراج از دبستان راه بدی است و ماندن در دبستان نیز ریسک بزرگی می باشد، نه مدیر دستگاهی که مادر در آنجا کار می کند نیازها و مشکلات این زن را می داند، و نه دانستنش مشکلی را حل می کند. اینها پدیده های اجتماعی در یزد هستند که مدام دارند نمود بیشتری پیدا کرده و بخود می گیرند، التقاط فرهنگ های دیگر در یزد و لهجه ها و رفتار سرانجام یزد را نابود خواهد کرد، و اما راه رهایی نیست.
نیازهای مادی را می توان حل و تامین کرد و اما نیازهای روحی و عاطفی بسادگی قابل جبران نیستند، کمبود محبت و گرفتاری های روزمره بسیاری از دختران و پسران را تشنه یک جرعه محبت کرده است و اینگونه است که دروازه اعتیاد و فحشاء باز می شود و عده ای بسادگی قربانی امیال و هوس های مردان خوشگذران می شوند.
دیشب تا صبح خواب نرفتم و بفکر غربت و تنهایی و رویاهای این دختر دوازده ساله ای بودم که ساعت دو بعداز ظهر از خانه بیرون آمده بود و تا ساعت یازده شب به خانه نرفته بود! دختری که به نام رفتن خانه دوستی آشنا از خانه بیرون می آید و ساعتی به خانه آشنا سر می زند و بعد راه خیابانها را در پیش می گیرد. راه شقایق و ستاره و دیگر پاساژهای رنگارنگ شهر را...
نمی شود بر روی پدیده ها و ناهنجاری های چشم بست و نمی شود که همچون قصه تله موش گفت:« این مشکل تو هست!» نه! مشکل این دختر و مادر مشکل همه انسانهای شهر است و حداقل آنهایی که در اطراف او هستند و او را می شناسند. دختری که بارها «نه» شنیده و دختران هم سن خود را می بیند و مدام «شلوار» و «مانتو» و «کیف» و «کفش» و «عطر» و «عینک» و «پول» و ... می خواهد. هیچکس برای دنیا آمدن ازین دختر سوال نکرده و اما اگر این دختر خلافی مرتکب شود بسیاری از او سوال می پرسند. او ناباب ترین دوستش پدرش بوده است و حال خود تبدیل به دوستی ناباب شده. و در این میان مقصر کیست؟
سعی می کنیم حتی از راه دور نیز به این قضیه نگاه نکنیم و چشمانمان را ببندیم و بسرعت فرار کنیم، و اما آتشی بجانمان می افتد که فریاد می زند: «تو انسانی! تو آدمی!؟ تو شعور و وجدان داری؟» نزدیک شدن به این آتش در حال برافروخته شدن ممکن است باعث آتش گرفتن دستهایی شود که برای کمک دراز شده اند و تماشای سوختن انسانهای بیگناه باز دلها و وجدانها را آتش می زند.
رسیدگی به این مسائل و پدیده های اجتماعی وظیفه کیست؟ آیا به اندازه بودجه و هزینه ای که صرف مبارزه با قاچاق و بدحجابی و فحشاء می شود، در راه نجات این در آستانه های سقوط هزینه می شود؟ مددکارهای اجتماعی، جامعه شناسان و مسئولان فرهنگی و امنیتی و سیاسی چه وظیفه ای دارند و چه می کنند و مهمتر اینکه آموزش و پرورش چند مددکار و جامعه شناس را در اختیار دارد؟
با بغض و احساساتی نوشتن خطرناک است، باید صبر کرد و اما اگر همینقدر هم ننویسم و نوشته ها را پرواز ندهم، دیوانه می شوم و عصیان می کنم.

مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا