سفرنامه هرات و مروست(خاتم) فردائیان(25):

بسیار سفر باید...

یادداشت های سفر به هرات و مروست(5)

به جا مانده از سفر، آقای امامی ! خاطره نیست، نامه ای است سرگشاده!!!

رضا بردستانی

آقای امامی فرماندار محترم خاتم(هرات و مروست) شک ندارم سفر خبرنگاران را خوب به خاطر دارید و یک روز و یا بهتر بگویم ساعاتی بعد از خروج خبرنگاران حضورفردائیان را در شهرستان خاتم(هرات و مروست)؛ باز گردیم به ششم آبان ماه 1389 روزگاری که به خاطر آوردنش چندان نباید سخت باشد. شما که پس از یک هفته رسیدگی به امور اجرایی حوزه ی خود راهی شهر و دیار خود بودید و ما فردائیان که پس از رفتن شما به خیلی از جاهایی که گاه برای اولین بار بود می دیدیم سر زدیم، شادی، اندوه و بهت و نگرانی در جای جای این سر زدن ها نمود و عینیت پیدا می نمود.

آقای امامی ! شما را خیلی ها می شناسند، قلمی برای نوشتن دارید و ذوقی سر شار که گاه در قالب عکس هایی که در قاب شیشه ای دوربین گرفتار می سازید به وضوح قابل اثبات است و اما شما چهره ای هستید که هنرمندان این دیار نیز از شما خاطراتی دارند، حال که بر مسند کارهای اجرایی نشسته اید صد البته وظیفه و نوع نگاهتان متفاوت از قبل خواهد بود. این بار قصد نوشتن سفرنامه و توضیح و تفسیر جلوه های بصری هرات و مروست را ندارم باور بفرمایید دو ماه در این اندیشه ام که این مسافرت و گزارش هایش را چگونه به پایان برسانم؟ چه بنویسم و از کجا که مسیر آمده و بازگشته در گذر ایام فایده ای هرچند اندک داشته باشد.

بازگردیم به کمی عقب تر این سفر ها حاصل همفکری خبرنگار پرتلاش "یزد فردا" در ابرکوه جناب آقای میرعظیم و سردبیر سایت است که به این شکل و طریق اجرا و پیاده شده است. قرار بود در فواصل زمانی معین دیدار و بازتابی داشته باشیم از شهرستان های استان یزد و زوایای پنهان و دیدنی ها و شنیدنی های هر منطقه را بدون هیچ کم و کاست به سمع و نظر یزد نشینان یزدان اندیش برسانیم و قصد رفتن و باز آمدن و پر کردن اوقات ماضی و پیش رو نبود.

نقطه ی آغازین سفر قرار بود ابرکوه باشد که چون امام جمعه ی محترم آن دیار قصد زیارت کعبه آرزوهای مسلمین و به جا آوردن واجب شرعی حج نمودند خاتم جایگزین ابرکوه شد و اما آمدن "فردائیان" صد البته با برنامه ریزی و اهدافی دنبال می شد که فکر می کنیم کم و بیش به آن ها دست پیدا نموده باشیم. خوانده اید و خوانده اند گزارش هایی که از سفر به هرات و مروست نقل شد و دیده اید تصاویری را که از آن مناطق تهیه وتنظیم شده بود و اما ...

آقای امامی از محرومیت شنیدنی ها شنیده اید و خواندنی ها خوانده اید و اما وقتی 25 کیلومتر از مروست خارج شدیم و وارد روستایی به نام رحمت آباد ؛ رنگ و طرحی تازه از محرومیت را پیش روی خود به عینه مشاهده نمودیم . شک نداریم که شما با نام و نشان این روستا و صد ها روستا از این دست آشنایید روستاهایی که محرومیت از سر و روی آن می بارد . محرومیت نه به معنای فقر که پیامبر به آن فخر می نمود بلکه محرومیت به معنای واقعی کلمه :

رحمت آباد چیزی فراتر از محرومیت!

به پایان سفر نزدیک شده ایم ، از چند نفر آدرس محروم ترین ها را می پرسیم و می گویند از این مکان ها زیاد داریم و راه رحمت آباد را نشانمان می دهند 25 کیلومتری مروست، چیزهایی سر راهمان به شکل خانه هایی تو در تو خودنمایی می نماید و جاده ای نیمه آسفالت که انگار دیگر توان چرخ های هیچ وسیله ی نقلیه ای را ندارد. هر چه جلو تر می رویم سکوت و حزنی آمیخته با روح و روان این روستا بیشتر خودنمایی می نماید به شک می افتیم که انگار راه روستایی خالی از سکنه را پیش رویمان نهاده اند و نیم ساعتی تنها نگاه بود که گرداگرد روستا می چرخید و صدایی آشنا یا عابری که چند کلام با همکلام شویم دیده و شنیده نشد و ما ترجیح دادیم تا بلدِ راهی پیدا شود گزارش ها تصویری خود را کامل نمایی که عکس ها گاه از صد ها و شاید هزاران خروار نوشته بیشتر اثر می گذارند و ...

کوچه باغ هایی بود زیبا و دوست داشتنی ، ردیفی از درخت های نیمه خشکیده و جوی آبی که علف های هرزه احاطه اش کرده بود و سکوت و چند سگ ولگرد که انگار حیات و مماتشان دیگر دست خودشان نیست و آن ها نیز در این کلاف سرنوشت با درختانی که هر روز بدرود زندگی می گویند هم آواز شده اند. ویرانه هایی که نه زلزله بلکه گذر ایام انبوهی از آن ها را گرد هم اورده اند و همین آوار ها و ویرانی ها می گویند در زمان هایی نچندان دور زندگی هم در این حوالی جریان داشته است.

گام در کوچه ای از کوچه های روستا می گذاری کوچه هایی که تمامی شبیه هم هستند خاکی و کثیف و تو دیگر دنبال رعایت و یا عدم رعایت بهداشت نمی گردی! اولین و نخستین دانستنی های ما می گوید که این روستا حدودا نباید بیش از 50 خانوار سکنه با جمعیت تقریبی 250 نفر داشته باشد خوب و واضح می بینی که حمام هم ندارد تا خاک از سر و روی اهالی بزداید و مدرسه ای هم اگر آن حوالی باشد ابتدایی است با چند دانش آموز و یک معلم و کلاس هایی که دانش آموزان به نوبت و پایه به پایه باید بیاموزند و مشق تحویل معلم آبادی بدهند.

علی تیموری با ما همکلام می شود، سکوتمان را می شکند ومهربان آرام هر چه می پرسیم پاسخ می دهد .

می گوید دهدار نداریم چرا که کسی نمانده است تا هم دیپلم داشته باشد و هم اهل این آبادی باشد و دهدار وقتی نداشته باشد روستای رحمت آباد حتما اموراتش روی زمین می ماند . دست هایش را که می نگریم ، سن و سالش را که می پرسیم بی شک تمامی حرف هایش را باور می کنیم و همان روز وعده کردیم حرف های این مرد را به نمایندگی از اهالی رحمت آباد به گوش فرماندار برسانیم .

خیلی حرف ها زد از حاج محمد علی خان گفت که خوب بود و زحمت هم می کشید! از خانه ی کدخدا گفت که خانه ی انصاف و مهربانی بود و از خشکسالی به نگرانی حرف زد که اگر دیر بجنبند خشکسالی روستایشان را از این مقدار ویرانی که همه دیدند و باور کردند ویران تر خواهد نمود. گفت سلام ما را به فرماندار برسانید و بگویید تا برایمان دهدار معین نماید گفت بگوییم اجازه دهید تا چاه آبی که بلا استفاده مانده است به گونه ای که خیر منطقه و آسایش اهالی را به همراه داشته باشد مورد استفاده قرار گیرد دو باره تأکید و اصرار نمود تا هر چه سریع تر برایشان دهداری از اهالی همان روستا تعیین نمایید و خودش گفت دیپلمه ای نداریم که معرفی نماییم چند نفری هم که بوده اند برای فرار از عاقبتی که گویا از آن می ترسیده اند از روستا رفته اند. انتظار نداشت تمام گوچه های روستا اما دوست داشت چند کوچه ی اصلی روستای رحمت آباد آسفالت شود راه ورودی آبادی بازسازی شود و چاره ای هم به حال بهداشت و بیماران احتمالی این روستا اندیشیده شود . گفت سهام عدالتی که حق واقعی همین مردم است را هنوز نگرفته اند و اگر اینان سهام عدالت نگرفته باشند دیگرانی که گرفته اند کجای عدالت را آباد خواهند نمود؟

گفت همگی «ولامونیم»و وقتی معنایش را پرسیدیم گفت زمین گیر شده ایم! خشکسالی دمار از روزگارمان در آورده است ، گوسفند داشتیم و برای خودمان برو و بیایی و حالا شده ایم مقرری بگیر و باور کنید گفت و در چهره اش خواندیم که خوشآیندشان نیست. مهربانی را در یک سینی چای دست به دست به حرکت در آوردند و من هنوز سرگرم شنیدن حرف هایی که دوست داشت به گوش فرماندار برسد!

از حسین آباد گفت و چاه آبی که 12 اینچ آب داشت از چاه طالقانی طرح کشاورزی و از آبادانی و نداری که نداشتن را با ناله نگفت اما از بین رفتن روستایش را آزار دهنده اعتراض نمود! نیمه های گفتگو پی بردیم متولد 1312 است 77 ساله و با حزن و سروری در هم آمیخته گفت که تنها سفری که از مرز های ایران خارج شده است به پا بوس آقا سید الشهدا(ع)رفته است به قول خودش : فقط کربلا رفتم !

یادی کرد از تنها شهید آبادی شهید علی اکبر شفیعی که روزگار شهادتش محصل دبیرستان بود و تازه پا به 16 سالگی گذاشته بود . گفت با تمام این مرارت ها از زندگی و از این که می تواند هنوز کار و تلاش بنماید خرسند است و گفت با 77 سال سن هنوز کار می کند روی تراکتور!

او نخواست اما در پایان گفتیم ما فرماندار را می بینیم خواسته ای حرفی ؟ و گفت تمام چیز هایی را که گفتم به گوش فرماندار برسانید.

گزارش سفر به هرات و مروست را به پایان می بریم و اما آقای امامی به استناد رعایت امانت مردم روستای رحمت آباد که انگار نمادی هستند از محرومیت منطقه:

*- دهدار می خواهند و دیپلمه ای ندارند که معرفی کنند

*- چند کوچه ی آسفالت شده هم از دست اندر کاران چشم انتظارند

*- تکلیف چاه آب بلا استفاده را هم می خواهند که روشن شود

و باقی چیز هایی که می توان رفت و دید.

دیدنی های بسیاری بود که یا نوشتیم و یا نتوانستیم که بنویسیم و یا از خاطرمان رفت اما چیزی که از آن دیار و از سفر به آن سرزمین در خاطرمان برای همیشه می ماند چیزی نیست جز مردمانی که اگر فاصله ها دارند از مرکز استان و اگر که محرومند و درگیر با بلایای طبیعی و غیر طبیعی و اگرچه دورند از برخی شادمانگی ها اما مهربانند و امیدوار .

مثل خیلی از حکایت ها : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی ...

یزدفردا


  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا