از کجا شروع کنم؟ خاک و آفتاب ادبیات و تئاتر و فیلم کوتاه یا کاغذ پاره های طرح و ایده و فیلمنامه که در هر گوشه و کنار اتاقم تلنبار شده است؟ "پنج"  طرحی چندین ساله بود که بر رویش حساب ویژه ای باز کرده بودم. تا آن که شروع کردم به نوشتنش و باز نوشتنش و باز... تا این که به پنج بار بازنویسی کشیده شد. اولین اثر سینمایی و دومین فیلم بلندم به این شکل، نقشه ی راهش تهیه شد.

با چند تن از دوستان و همکاران به صحبت و مشورت می نشینم. وعده های همکاری و همراهی هست که برخی به بار می نشیند و برخی نه. در گیر و دار بررسی و برنامه ریزی تولید فیلم، تیری هم در تاریکی می اندازم. از طریق دوستی که مدیریت تولید فیلم را به عهده گرفته، ادارات دولتی استان یزد را هم در جریان سوژه ی فیلم قرار می دهیم. برای نخستین بار متوجه سال خوشامدگویی به یزد در سال 95 می شوم. اعتراف می کنم هنوز هم برایم کمی گنگ است که این خوشامدگویی یعنی چه؟ اصلا از طرف یونسکو این مناسبت تعیین شده یا یک سازمان داخلی چنین نامگذاری را صورت داده است؟ هر چه که هست تا این ساعت فهمیده ام حتی مسئولان شهر و استان هم تصویر روشنی از این پیشامد در ذهن ندارند چه برسد به مردم که خبر هم ندارند!

به من می گویند: "این فیلمی که شما قصد تولیدش را دارید مناسب این مناسبت است. بودجه هایی نیز برای نوسازی و آماده سازی شهر به همین منظور اختصاص داده شده." میزان بودجه و متصدی اش را هنوز هم نمی دانم. با آن که کمتر از پنج ماه به رسیدنش مانده هیچ برنامه ای در زمینه ی فرهنگی و هنری اعلام شده یا ریخته شده باشد را نه در جریان هستم و نه شنیده ام. با این حال به پیشنهادشان مبنی بر پررنگ ساختن جاذبه های گردشگری یزد و معرفی صنایع دستی آن ترتیب اثر می دهم. آسیبی به اصل فیلم نمی زند و این احساس را در من ایجاد می کند که دینم را به شهرم ادا کرده ام.

هدفم از تولید فیلم را می پرسند. پاسخ می دهم: در درجه ی اول خلق یک اثر هنری که مدت هاست ذهن و روانم را به خودش مشغول داشته و بعد حضور در جشنواره های داخل و خارج از کشور. می پرسند چه فکری برای بازگشت سرمایه ات کرده ای؟ می گویم: فیلم را به صورت ویدیویی ضبط خواهم کرد و هزینه ی تولیدم را به روش هایی که در این چند سال تجربه کرده و تاوانش را داده ام پایین خواهم آورد. بعد هم تمام تلاشم را می کنم که فیلمم قابلیت حضور در جشنواره های بین المللی و فروش در بازار فیلم آن ها را داشته باشد تا علاوه بر سینماها شبکه های مختلف تلویزیونی حق پخش آن را از من بخرند. با تعجب می گویند که این عمل ریسک بالایی دارد و شاید سرمایه ات از دست برود. پاسخم این است که اتفاق عجیبی نیست تمام هنرمندان این مملکت به جز نور چشمی ها با سرمایه های بر باد رفته کارشان و هدفشان را دنبال می کنند. می گویند حالا که چوب حراج بر زندگی و آینده ات زده ای بیا و سطح فیلمت را بالا ببر. کمکت می کنیم. و این گونه "پنج" از یک فیلم ویدیویی مستقل به یک اثر سینمایی با استانداردهای لازم تبدیل می شود تا ویترینی باشد ماندگار و پربیننده برای معرفی زیبایی های معماری، فرهنگی و مذهبی شهر یزد، اولین یا به روایتی دومین شهر خشتی جهان.

در هنگام فیلمبرداری داشتم سرسام می گرفتم. تمام گروه، از فیلمبردار و صدا بردار و دستیارانشان گرفته تا بازیگران و گروه تدارکات و حمل و نقل و... پاسخ سوالاتشان را از من می خواستند. سوالاتی که به دکوپاژ فیلم بر می گشت یا خراب بودن آبگرمکن استراحتگاه. مردم کوچه و گذر هم می خواستند بدانند این فیلم قرار است فردا یا پس فردا شبش از کدام شبکه پخش شود. شرمندگی هم که تا بخواهید به راه بود. وعده های محقق نشده را یا باید مهلت برای انجامش می گرفتم یا به هر طریقی شده جبران کنم. چه مالی و چه امکاناتی. خلاصه که شبیه وزنه برداری شده بودم که هنگام بالا بردن وزنه ی دویست کیلویی، بخواهد داستان بیژن و منیژه هم از خودش افاضه بفرماید.

نقطه ی دیگری از بدنم که مدام درد داشت، پایم بود. خیلی می خواهم بدانم کارگردانی در حالت نشسته چه حسی دارد. تا آن جا که من در فیلم سازی مستقل ایران تجربه کرده ام کارگردان در زمان ضبط، وضعیتش به یک دونده ی ماراتن شبیه است به ویژه که خودش هم تهیه کننده باشد. هی باید به سمت بازیگرت، دستیارت، فیلمبردارت، طراح صحنه ات و... بدوی و بازگردی. نه این که صندلی کارگردانی برایت نگذاشته اند، فرصت نشستن نداری. این روزها اما که چند روزی از آن شرایط دشوار و نفس گیر می گذرد درد سر و پایم فروکش کرده و قلم درد گرفته ام. منی که روزگاری فعالیت هنری را با شعر و داستان آغاز کرده ام و برخی واژه ها را بیشتر از عینیتشان دوست دارم از پریشانی این روزهایم به هم ریخته ام. روزهای دشواری که مجبور به زبان دوختنم ساخته. حرف هایی که باید بزنم را نزده ام و صحبت هایی کرده ام که یا در موردشان تردید دارم یا مثل تیر از کمان جسته در پی بازپس گرفتنشان افتاده ام.

نمی دانم قلمم بگوید از بزرگواری مردمان بافت تاریخی یزد –فهادان، وقت الساعت، باغ گندم، میدان خان و...-چه ها دیده یا نه؟ مهندس محمدرضا خجسته که بعد از آن همه بی احترامی ها و آزارهای یک گروه سریال ساز، با بزرگواری محل کسب یعنی کارگاه دارایی بافی اش را در اختیارمان می گذارد. استاد حسین نیکخواه، با مرام و مردانگی اش فشارهای کاری مان را تحمل کرده و علاوه بر هنر دارایی بافی، هنر بازیگری اش را نیز به رخ عوامل حرفه ای سینما می کشاند. سرکار خانم تسلیم، مدیر هتل ترمه که تا می فهمد در باره ی یزد قرار است فیلمی ساخته شود بی هیچ قرار و مداری بهترین اتاق هتلش را به ما می بخشد. خانه ی تاریخی فاضلی و ارغوان بافی صالحی که کوتاهی مضحک یک اداره را جبران کرده و صنایع گرانبهای دستی شان را به حساب مشارکت فرهنگی به ما قرض می دهند. بچه ها و کسبه ی محله ی بازار نو و دست اندرکاران خانه ی امام حسینی همه جوره همراه می شوند تا گره از کار خلقی که نمی شناسند باز شود. نانوایی، لحاف دوزی و مسجدی های ابوالمعالی دوستانه و با محبت همکارمان می شوند و هیئتی های محله فهادان اجازه می دهند تا بالا رفتن پوش حسینیه را هر جور بخواهیم در تصویرمان بیاوریم. یکی مثل مدیر کل فرهنگ و ارشاد اسلامی یزد جناب آقای غیاثی بی هیچ مقدمه ای می آید و در حد وسع اداره اش همراهی می کند و دیگری چون رییس سازمان صدا و سیما آقای دکتر پهلوانیان با همه ی معاونان در صحنه حاضر شده و علاوه بر کمکی که در حد اختیاراتش هست پای درد دلمان هم می نشیند. یاران همدل و همراه تولید فیلم از گروه کارگردانی، فیلمبرداری و صحنه گرفته تا تولید و تدارکات و خبر رسانی که با تمام سختی های پروژه و فشار کاری اش کنار آمده اند و از کاستی ها خم به ابرو نمی آورند. همسرم که یک ماه تمام از راه دور صدایش را شنیده ام و سعی دارد غم تنهایی در غربتش را به رویم نیاورد تا تمرکزم به هم نریزد. همه ی این ها به کنار، مردمی که گذر از کوچه و معبرشان را مختل ساخته ایم یا با فریادهای "سکوت لطفا!" آرامششان را به هم زده ایم نیز هستند. بسیاری که در هیچ جا اسمی از آن ها قرار نیست برده شود و کسی سپاسگزار لطف و محبتشان نخواهد بود. در عوض تا بخواهید تشکر و قدردانی از کسانی شده که تا این ساعت قدم از قدم برنداشته اند که هیچ، وقت و سرمایه مان را هم هدر داده اند. نشسته اند تا اگر نتیجه ای به دست آمد بگویند بودیم در کنارشان و اگر نه که همین اندازه برایشان بس است و خودشان را کنار بکشند.

حرف های گفته و نگفته ی زیادی هست که قلمم را به درد آورده. مدیری که وقتی به او می گویم هنر دارایی بافی یزد مانند هنر احرامی بافی و ترمه بافی رو به نابودی است هیچ نشانه ای از تاسف و چاره اندیشی در او نمی بینم و مقاماتی که هیچ یک از علت خواهر خواندگی شهر یزد با ونیز ایتالیا اطلاعی ندارند. که اگر داشتند به شکل نمادین هم شده چند کوچه و معبر قدیمی را بی تیر برق سیمانی و آسفالت سیاه و لوله های بدقواره ی گاز، به شکل خاکی باقی می گذاشتند. شهری که نسبت خواهر خواندگی اش با ونیز به سبب همین خاکی بودن کوچه هایش است تا به جای آب، شن و خاک در کوچه هایش جاری باشد. در تولید این فیلم بود که تازه فهمیدم مهم ترین مشکل یزد آب نیست بلکه خاک است.

مسئول دیگری وقتی از ماهیت بیلبورد تبلیغاتی شدن این فیلم در سایر کشورهای جهان حرف می زنم پای مشکل جمع آوری زباله در سطح شهر را به میان می کشد و در محدوده ی مدیریتی مدیری دیگر که به خارج از کشور سفر کرده و انتظارات و نیازهای یک گردشگر را قطعا می داند چیست، با چشم خودم یک توریست متشخص اروپایی را می بینم که به ناچار بر دیواره های کاهگلی و کهن شهر ادرار می کند.

نمی دانم با گفتن این حرف ها قلم دردم آرام می شود یا نه ولی اگر روزی آمد -که امیدوارم نیاید- و ساکنین شهر یزد تمام دارایی هاشان هم مثل ترمه هاشان ماشینی شد و پشت همه ی دیواره های کاهگلی شان به جای خشت خام، آجر صنعتی و میلگرد و سیمان قرار گرفت، فیلم "پنج" بتواند چون کتابی مصور به کمک پدران و مادران یزدی بیاید تا خاطره ی نه چندان دور این روزها را به فرزندانشان یادآور شوند. در فیلمی که سراسر سکوت است و کمتر دیالوگی بین کاراکترهایش رد و بدل می شود کاش دردهای آدم هایش هم با سکوت، حل و فصل می شد. کاش وضعیت به گونه ای بود که نیازی به درد دل قلم نداشتم. کاش دردهایم هنوز درد سر و پا بود. کاش... کاش... کاش...

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا