سیروس قزلباش

به نام خداوند که چوپان من است
تقدیم به بانو( میم )و وتقدیم به پدرو مادرم وهمه ادمهای مهربان و وهمه شاطرهای خوب که هیچ ارتباطی با این داستان ندارند …
مقدمه
امیدوارم خواننده عزیزاتفاقات داستان را با اصالت نویسنده در دو خط موازی بداند وبداند داستان به همان شکلی که در ذهن اتفاق می افتدشکل میگرد . وهمانقدر که توخواننده عزیز از کشمکش ها ی دردناک داستان با یک بار خواندن متاثر می شوی من با چندین بار باز نویسی و ویرایش داستان غمگین می گردم …طنز داستان نیز برای کم کردن غم داستان است که از بکار بردن بعضی کلمات نیزپوزش میطلبم.
شخصیت داستان مربوط به هیچ شخص وخانواده ای نیست .شخصیت داستان در هر حرفه ای که فعالیت میکردفرهنگ و سنگ دلی خود را به نمایش می گذاشت .حرفه وشغل بی رحم نیستند این اشخاص هستند که می توانند قصی باشند .زیرا از همین جا دست زحمت کش تمام نانواهای کشورم را می بوسم وبه انها خسته نباشید میگویم.وعاشق نانهای تنوری سنتی انها هستم .
با تشکر سیروس قزلباش

گربه وشاطراسدا…
ساعت ۹شب شاطراسدا… درحالی که دستمالی به سربسته بود بارقص شاطری وتکان تکان باسن تپل اش که زیر زیرپوش سپیدش هم برجستگی داشت ومی لرزیدوقرکمرش وپیچ وتابی که به بدنش می دادکه گویی در حال عشوه است اخرین چانه راروی سنگ سپید اغشته به خمیر خشک شده زد وچند بارباکف دست روی خمیر کوباند وبا وردنه صاف کرد وچند ناخن به ان فرو برد ،مثل لباسی که به طناب اویزان کند خمیررا ازمچ تا ارنج به دست اویزان کرد وبه بالشتک گرد وکثیفش پهن کرد واز چند طرف خمیر را به لبه بالشتک کشاند تا کاملا گردشد ودست را وارد تنور کرد درحالی که سرش را یک وری وکمی با فاصله از دهانه تنور قرار داد، با اخمی خمیر را به دیواره تنور سنتی وگلییش کوباند و درپوش گرد حلبی زنگ زده ای رابه دهانه تنورقرارداد. بعدازپخته شدن درپوش را برداشت بی انکه برای شاطر تازگی داشته باشدبوی نان تازه ی با برکت درفضای نانوایی که سقفش از سیاهی ودود پیدا نبود پیچید،با انبر سرگرد ودرازش اخرین نان ها را از دیواره تنور جدا کرد وروی میز گذاشت ورفته رفته شیر هوا وگازوئیل تنور ها را بست ،اهسته صدای کوران تنور هایش به پایان رسید باسکوت اتش تنور،صدای جیرجیر زنجره ها وسوسک های شب از باغ پشت نانوایش بگوش رسید.
لبه پایین زیر پوش دراز وچرکش را برعکس کرد ومثل دستمالی دماغ اش را گرفت وچند فین فین کرد وقسمت دماغی لبه زیرپوش را به ،زیرشلواریش فروبرد تا شکمش دماغی نشودودستها را با همان زیرپوش پاک کرد سپس تعدادی تشتک مربوط به در نوشابه کهنه وخمیری را ازگوشه میز چانه زنی ولای آردهای روی میز برداشت وشمارد وروی دیوار عددی را حک کرد وبعد، از بالای تنور سیاه کنار کتری ودیزی یک قوطی چهار گوش روغن نباتی که صندوق پولش بودرا پایین اورد روی میز خالی کردوپولهای صدتومانی وپنجاه وبیست و وده تومانی را یک جا کرد وشمارد وبعد پولهای خرده را تک تک شمارش کردکه صدای جیرینگ جیرینگ سکه ها تا دقایقی ادامه داشت ،نصف سکه هارا در کیسه ای کوچک ریخت ونصف پول خرده ها را در کاسه ای رویی وسیاه که دور تا دورش ازخمیرخشک شده بود خالی کرد وکاسه را بالای تنور زیر دودکش قرار داد وپولهای اسکناس را در جیب بغل کت اش که به دیواراویزان بود قرارداد وکت را روی زیر پوش تن کرد و کیسه پول خرده وچند نان که در صفره ای پارچه ای که از کیسه ارد درست کرده بود دست گرفت دمپایی کوک خورده را در اوردبدون جوراب کفشها راپا کرد ونگاهی به اتاق خمیر زنی کرد ونگاهی به پنجره ها وتنورها انداخت همه لامپ ها را بجز لامپ اتاق خمیرزنی خاموش کرد، هنوزاتاق نانوایی گرمای مطبوعی داشت که درنانوایی را بست وموتوررا از پشت دیوار برداشت نان وکیسه پول را در خورجین موتور یاماها صد زرد رنگش قرار داد وسوار شد وبا پا زدن به زمین در حال نشستن موتور را هول دادودر دنده قراردادوباروشن شدن غرش موتورشیشه نانوایی لرزیدگاز دادو انجا را ترک کرد وچون موتورش چراغ جلو وعقب نداشت لحظه ای بعد ناپدید شد…
خانه ی اسدچند کوچه با نانوایی فاصله داشت وقتی به خانه رسید طبق معمول چهاردخترش جلوی در منتظربودند وبا امدن پدردر را بازکردندتا اوباموتورپرسروصدایش که بدون خفه کن اگزوز بود دود کنان واردحیاط شود وباغرش موتورمحله راروی سربگذاردوبرای همین سریع موتور را دردنده خاموش میکرد.
بچه ها دنبال موتوردویدند نان و وخرت وپرت وکیسه پول خورچین را خانه بردند. زن شاطر لاغرهمچون چوبی خشک عینکی با دماغی قوزداروقدبلندبوداما شوهرش کوتاه با شکمی پف کرده که حتی از بغل شکم هم پله پله خلق شده بود ودماغ گردوصورت ابله ابله ونزدیکی چشمان ریزش به هم او را کمی خشن معلوم میکرد وبهترین لباس شاطر زیرشلوار راه راهی کارخانه جنوب یزد بود.
زن شاطر دچاربیماری وسواسی بود اماشاطر برعکس از اب وتمیزی دور بود همیشه بگومگو سر این موضوع بالا میگرفت.هرموقع شاطر از توالت بیرونی روی حیاط که بیرون می امد زنش که از قبل پشت پنجره مراقبش بود با نگین انگشترش به شیشه میزد ومیفهمان که باید دستهایت را بشوئی البته بعضی موقع اسدا…باید دستایش را به زن نشان بدهد که او تائید کند که شسته شده بعضی موقع که شاطرتازه ازراه می رسید دخترها می خندیدند وباهم میگفتند:
– بابا روسریتو بردار حالا دیگه نامرحم نیست.
اسدا…هم متوجه میشدکه دستمالی را که همیشه در نانوایی می بندد را برنداشته ،فوری دستمال را برمیداشت پشتش پنهان می کرد وزود درخرورچین می کرد که زن به اوگیر ندهد ونگوید سروموهایت راهم بشور…
همیشه موهای دست شاطر از مچ تا بازو وازموهای سرتا میانه سرسوخته بود دستش چون با خمیر سروکارداشت سپید وبوی کزکز موی سوخته می دادپوست سپیدی داشت اما قلبش سپیدنبود در وزن چانه ها حد پایین ودر پول گرفتن تا راه داشت دست بالاوباقیمانده جزئی پول راپس نمی داد…
اسدا…دوتا شاگردنوجوان داشت که بجز حقوق ناچیز،ظهروشب تعدادی نان هم به حقوقشان اضافه میکرد که معمولا از نان هایی بود که کیفیت نداشت یا روی دستش مانده بود…
پنجشنبه ها نانوایی تعطیل بود به خاطر همین چهارشنبه شب ها شاطروشاگردها برای نظافت وجمع اوری نان های خشک ویک جاکردن کیسه های آرد که خالی شده بود وتراشیدن دستگاه خمیر همزن تا یازده ونیم درنانوایی مانده بودند ان شب پنجشنبه بهاری باران میبارید وصدای ناله ی گربه ای مرتب بالا میگرفت که شاطرازناله گربه خوشش نمی آمد وگاهی از پنجره به باغ سر را در میاورد ومیگفت:
پیشت پیشت ،بیشرف چی میخواهی؟ برو دنبال کارت ما نه غذا داریم و نه دکتر حیوونیم پیشتتته.!
بچه ها هم به شاطر می خندیدند.یکیشون گفت:
– شاطر زبون گربه ها را بلدی؟ هاهاها
– خفه شو من ازگربه وگربه سان خوشم نمیاد.اونا جنن بسم الله بسم اللهاااااا توبه… توبه.
سرویس هفتگی آن شب هم تمام شد وهمگی به خانه ها رفتند…
ساعت دونیمه شب بود شاطردرحال خروپف ،شکم پف کرده اش بیرون افتاده بودو بالا وپایین می شد و مست خواب بود.باران بهاری تا صبح می بارید ودیگرصدای ناله گربه هم ازاطراف نانوایی به گوش کسی نمیرسید.وشاطر هم با خیال راحت که تعطیل بود روی زمین ولوبود وزنش درحال شستشو،شاطر از شتشوی بی حد زن رنج می برد وزن از کثیفی زیاد شوهر عذاب میکشید.که البته کثیفی وتمیزی مثل خسیس ودست دلوازی باعث بگو ومگو وانزجار خانواده نسبت به هم می شود .وانها هم همیشه با این فرق دوگانه دست به گریبان بودند.
روزجمعه نانوایی کمی دیرتر باز می شد شاگردهاهم زودتر به نانوایی میرفتند ساعت هفت صبح هردوشاگردکارهای اولیه را تمام کردند وبه سراغ تنوررفتند تا با گونی کنفی مرطوب، سیاهی های دیواره گلی تنوررا تمیز کنندچون شب تنور داغ است همیشه صبح قبل از روشن کردن دیواره ان را تمیز میکنند تا پشت نان ها سیاه نشود. وقتی شاگرداول قصد تمیز کردن تنوررا داشت روی سه پایه رفت وسربه دهانه تنوربرد ناگهان با صدای فف فففه وفیشش فیش گربه ای روبروشداز یک طرف دهانه تنور نگاه بادقتی انداخت ووقتی کمی چشمش به تاریکی عادت کرد متوجه گربه شد که در تنور اول درحال شیردادن به بچه هایش بود.شاگرد شاطرفریادی زد وازروی سه پایه پایین افتاد شاگرد دوم باعجله جلوامد.غلامرضا شاگرد اول بادلهره پرسید:
– چی شده؟ چته حمید؟
– گگگربه گررربببه تتنور زازاییده!
– چی؟ راس میگی؟وای بحالت اگه دروغ بگی.سرصبی حوصله شوخی ندارم ها.
– نه به قران راس میگم بیا خودت ببین.
غلام شاگرد دوم با کمی تشویش جلو رفت .داخل تنور تاریک بود اما با کمی دقت قابل رویت می شد لحظه ای بعد آهسته ازکنارتنور سر را جلو برد ولبخندی شیرین زدوبعد باخنده گفت:
– ها ها ها ،یک دو سه،خب خب بزارببینم،لعنتی تاریکه،همین سه تاشون معلومه ولوشدن اما مادرشون دراز کشیده روشون اصلا نمیشه بفهمی درست چن تان.
– اگه شاطر بفهمه ها حتما اونا رومیندازه بیرون.
– راس میگی حالا چکا کنیم ؟نمیشه اونا را ی یه جوری ببریم بیرون؟
– من میترسم.کجا ببریم؟ چه جوری بریم ته تنور؟تازه مادرشون ببینه پنگولمون میکشه.
– عجب گیری کردیم بابا!
– غلوم گوش کون . صدا ی قارقارک شاطره نیس که داره میا؟
– اوخ اوخ اوخ خاک توسرمون شد خودشه ،لعنتی الانه که بیا بگه بیشرفا اینا رو بندازین بیرون تا بیچارتون نکردم.هاهاها
– هاهاها
درهمین موقع صدای موتور شاطر فضای نانوایی را از کرکرش پر کرد ولحظه ای بعد شاطر وارد نانوایی شدودید بچه ها درحالی که رنگ از رخسارشان پریده کنار هردوتنور مانده اند
– چی شده ؟پدرسوخته هاسرصبی انگارمنوندیدین نیش کردید؟
– هیچییی! چ چیزی نیس!
– میگین یانه؟
– گربه گربه ته تنور رفته زایده .
– چی چی؟ بیشرفا ننه سگا پس چرا ورورمنونگاه میکننین برو کنار بینوم. انگارننشون زایده نیش کردن.
شاطر باعجله کبریتی زد وسر را وارد تنور کردشاخ کبریت را کمی بالا گرفت چشمان گربه فسفری میدرخشید شاطر وگربه بااخم چشم در چشم هم دوختند که با فیش فیش گربه شعله کبریت هم تمام شد شاخ سوخته کبریت را در تنور انداخت وعقب پرید وگفت:
– یالا شیرگازوئیل وبازکن حمید،غلومی توهم تلمبه بزن که تنور را اتیش کنم.
– شاطر میخای چکاکنی ؟
اسدا… وقتی مقاومت بچه ها رادید هردورا کنارزد ویک دستی چند تلمبه زد.مخزن گازوئیل کمی پرهوا شد شیر سوخت را باز کرد در همین موقع گربه از تنور بیرون پرید وفیش فیش کنان به لبه تنور امد گربه سیاه سپید کاملا سیاه وذغالی از سروصورت آغشته به خاکستر شده بود بعد پرید بالای تنور،کتری سیاه بالای تنور بایین افتاد از دیواره دودکش بالای تنورها بالا برید واز روزنه دودکش به پشت بام نانوایی رفت اما شاطر کبریت را روشن کرد.
– نه شاطراین کارونکون تر خدا شاطر،جون دخترات نکون.
– راس میگه شاطر اسدا…گناه اون بچه ها خونه خرابت میکنه ها.توکه دوتنور داری فعلا اینوروشن کون تا ما بچه را ببریم جای دیگه.
بچه ها گه جثه ای نداشتند شاطر وگرفتنداما شاطر بچه را هول دادوبا وردنه پرت کردن انها را ترساند وکبریت را روشن کرد وبطرف تنوررفت بچه ها به زمین میخ شدند تکه مقوایی در کاسه گازوئیل که کنارپمپ سوخت گذاشته بود فرو برد مفوا گازوئیلی شدوبعد انرا آتش زدبچه ها حرکت شاطر را اهسته میدیدند مقوای روشن اهسته روی هوا مثل اینکه فیلمی را کند کرده باشند چند غلت خورد وبه تنور وارد شدانگارآوای فرشته گان ازآسمان به گوش بچه ها می رسید،انگار صدای نی غم انگیزی نواخته میشد بچه ها همدیگر را بغل کرده بودند مثل سیل اشک می ریختندصبح جمعه هیچ کسی آنجا نبود .دیگرکسی نمی توانست کاری کند .
– نه نه نه نه…
– تروخدا نکن نکن.خدای بزرگ، خدا…خدالعنتت کنه دیونه زنجیری.
مخزن سوخت با فشار هوایی که داشت سوخت را با شدت به درون تنور پمپ پاش کردوروی بچه گربه ها ریخته شد چون گربه هادرحین زایمان موی زیادی ازبدنش ریخته می شود بنابرین ته تنور پر از موی گربه بود به همین جهت سریع تنورداغ وبعد شعله ور شد اول صدایی مثل ناله خفیف نوزاد بعد بوی کباب وگوشت سوخته وبوی کزمو فضای نانوایی را پر کرد شاطر باز هم چند تلمبه یک دستی زدو اتش از دهانه تنور زبانه کشید وصدای پق پوق مثل ترکیدن بادکنک یکی پس از دیگری از تنور خارج شدصدای ترکیدن بچه گربه ها بی انکه کسی دوست داشته باشد قابل شمردن بود شاگردها باترکیدن هربچه گربه یک تیک عصبی میزدند و در دل میشماردند. یک، دو، سه، وصدای ترکیدن چهار می کمتر بود که معلوم بود ان بچه گربه از همه کوچکتر بوده هرلحظه صدای کوران تنور بیشتر وبیشتر میشد وحرص و وحشت بچه هم بالا تر . بچه ها ان چنان گریه کردند که صورتشان سرخ وخیس وچشمان انها رنگ خون بودوبرسرمیزدند حمید به دیوارکاشی شده تکیه داد وبا کمر لیز خورد وبه زمین نشست غلام هم به میز چانه ها تکیه داده بود…
هنوزنانوایی مملواز بوی سوختگی شدید گوشت و کز کز مو بود که یکی از بچه ها پیش بند سپیدی که که از کیسه آرد دوخته شده را باز کرد بامچاله کردن روی میز پرت کردشاگرد بعدی هم نگاهی چندش اور به شاطر ونگاهی دلسوزانه به تنور انداخت وبدون هماهنگی با هم از نانوایی خارج شدند وانجا را ترک کردند پای بچه ها میلرزید انگار زمین میلرزد.بی انکه هوا سرد باشد شاگرد ها سردشان شده بود شانه ها را گرفته بودند انگار عزیزی از کف داده بودندهرچه اسدا… مانع رفتن بچه ها شد ودنبالشان میرفت بیفایده بود اخرین بار حمید نگاهی به اسد کرد وبا هق هق گفت:
– بدون زندگیتو اتیش زدی خودت هم تو اتیش میسوزی. امشب اماده باش خونهت میسوزه.
– برو گوخوری زیادی نکن بی شرف اصلا برید چوپونی.
– حمید ولش کن خدا نشونش میده ما هم مقصریم که جلوشونگرفتیم.
– چه میدونستم اینقد کله خره .خدا تو اتیش جهنم بسوزانتت.
شاطر با عصبانیت حرف شاگرد وقطع کرد وگفت:
– برید گم شیدفقط اگه بشینن پیش یکی زر بزنین ها، خداسرشاهده حقوق این ماهتونو نمیدم حالا برین ب گور سیا.
– اها ،کی دم از خدا میزنه!
– ولش کن بیا بریم…
شاطر آنروزدست تنها به هر بدبختی بود نانوایی را چرخاند وهرکس سوال می کرد این بوی چیه شاطر میگفت کله پاچه سوزاندم اماصدای شاگردش درذهن میپیچید.که میگفت امشب خانه ات میسوزد…
شب ناله گربه ای بربام نانوایی تا چندمتر اطراف به گوش مردم می رسید صدایی مثل گریه کردن یک پری، مثل گریه دختر بچه، مثل هق هق گاهی مثل اینکه چیزی در گلویش گیر کرده سرفه ارام وتند تند میکرد که انگارنمی خواست صدای سرفه بالاگیرد انشب مجلس سوگواری گربه ی تنها بربام نانوایی برپابود.
شاطردرخانه هیچ حرفی نزد ساکت بود صحنه فرار گربه از تنور صدای ترکیدن بچه گربه هاوطنین هشدار شاگردش که اتش گرفتن خانه را پیشگویی کرده بود … زنش متوجه شده بود شوهرش مشکلی دارد اما شاطر دلیلش را رفتن شاگرد ها عنوان کرد.چیزی سرهم کرد وزنش راپیچاند.
چون باران زیادی امده بودآن شب هواکمی سرد شده بود اما شاطر بیشتر از درجه سردی هوا سرما نشان میداد انگار لرز داشت برای همین زنش بخاری نفتی را روشن کرد شاطر از صدای زدن شاخ کبریت به سمباده کبریت میترسید احساس خوبی نداشت گوشهایش را گرفته بود کنار چراغ نفتی خوابش گرفت…
ساعتی بعد زنش بعد از شستشوی ظرف و ظروف دید شوهرش می لرزدپتویی پشمی سرش کشید و لامپ ها را خاموش کرد ودراز کشید …
نیمه شب بود که شاطر احساس میکرد خانه بخصوص پایش داغ شده در همین حال بود که ناگهان همسایه ها به کوچه دویدند فریاد میزدند اتیش اتیش خانه اسدا… اتیش گرفته.
شاطر از جا پرید خانه در شعله اتش می سوخت شاطر برسرمیزد شعله تا اسمان رفته بود ودودسیاه تمام محله را پر کرده بود درختان کاج میسوختند صدای جیغ وفریاد بالا گرفت هرچه شاطر میخواست بچه هایش را نجات بدهد بی فایده بود دقایقی بعد صدای ترکیدن از اتاقی که بچه ها بودن به گوش شاطر رسید یک دو سه. شاطر برسر میزد مردم یکی یکی اجساد دخترانش را روی دست بیرون میاورند زن شاطر قهقهه میزد وبلند میخندید دست بچه هاسوخته وذوب شده بودند وموهای سر دختران که به پوست چسبیده بودند وچون ذغال سیاه ومثل اجساد مومیایی شده فراعنه بودند صورتشان مثل گوشت پخته شده بود .اجسادسه تن از دختران را شاگردان وهمسایه ها گریه کنان جلو شاطرگذاشتند دختر چهارم انجا نبود شاطر بر سرش میزد وفریاد میزد خدا چقدر بی رحمی من گناه کردم تو هم الان مثل من شدی. ناله میکرد مرتب پای راستش داغ وداغ تر میشد صدای بخار کتری نانوایش به گوش میرسید شاگرد ها دختران را روی دست مثل تابوت میبردند شاطر داد زد نه نه دخترانم را نبرید پاره تنم را خودم سوزاندم با کمک خدا این کار را کردم .خدا خودمو می سوزاندی اونا چرا ؟
کسی نمیدانست خدا ی مهربان چرا این بلا را سر دختران بیگناه می اورد مگر انها یاد نگرفتند که خدا مهربان است مگر هرسوگندی که میخورند نام پروردگار عالم را به زبان نمی اورند مگر با قرائت هر سوره نمی گویند به نام خداوند بخشنده مهربان پس خداوند چرا کاری بدتر از یک انسان بی سواد بی رحم انجام داد زن شاطر بی خیال در اشپزخانه بچه هایش را می شست اسدا…حرکت نمیکرد بوی سوختگی خانه را پر کرده بود .
باعقل جور نمی امد پروردگار عالم چرا بچه های بی گناه را میسوزاند. چرا زن شاطر اجساد رامیشوید شاگردان ان شب انجا چکار میکنند چرا خداوند اینقدر عجول شدو همان شب تلافی کرد درست است که پروردگار عالم مهربانترین مهربانان وبهترین ظالمان است پس چرا قدرت توانایش را به چند دختر بچه ومعصوم وپاک نشان دادمگر نه که عقل کلانش از همه برتریها برتر است با این کارش که مهربانی خودش را زیر سوال برد .کسی که ظلم میکند چه به انسان ،چه به حیوان ، که پروردگارعالم با این سرعت که کیفر نمی کند شاید هم از ان کار.اسدا… خشگین شده بود.
شاطر چهره زنش که در کنار چهار دخترش چادر های نماز گل گلی بر سرکرده بودند وبا مغنه های سپیدصورت را قاب گرفته بودند وبا چهره گرد وپری وارشان دستانشان را مثل فرشته گان درگاه پروردگار به اسمان گرفته وبعداز نماز دعا میکردند را به یاد می اورد وفریاد میزد .
جه خدایی هستی انها همیشه به سوی تو به نماز می ماندندانها که ترا دوست داشتند تو باید مرا میسوزاندی … یک دفعه دختر کوچکش را دید که زنده مانده بوداما صورتش کاملا سوخته بود لباس بلند تا مچ پا برتن داشت گیسوانش اویزان بود عروسک بدون سری را بغل کرده بود وشعری که در کودکستان یاد گرفته بود وهمیشه برای پدرش می خواند را زمزمه میکرد.
خدای مهربون ما چه خوبه…صاحب صبح صادق و غروبه…خدای ما مهربونه…هم تو خونه هم نوی تواسمونه…
شاطر بیشتر گریه میکرد وفریاد میزد اینجوری بخون. کجای خدا مهربونه اون یه موجود بی رحم مثل منه من بچه گربه واو بچه ادم میسوزونه …
پروردگارعالمیان عقل کیانش از همه برتریها بالاتراست وقطعا خود میداند که به اندازه عقل وشعور هرکس چه میزان حکمی صادر کند.وشاطر اسدا… عقل ناقص اش به مهربان بودن خدا قد نمی داد.
در این حال تکه ای اتش روی پای شاطر افتاد وپایش در حال سوختن بود وبوی سوختگی اتاق را فرا گرفته بود صدای جیغ دوگربه که دعوا میکردند به گوش میرسید شاگردها این بار بچه گربه ها را بغل کردند وبا گریه دور شاطر میچرخیدند زن شاطر داشت موتور شوهرش را میشست مردم صف کشیدند ونان میخواستند صدای اذان از گلدسته های مسجد محل بالا گرفته بود پای شاطر انقدر داغ شده بود وبوی سوختگی بالا گرفته بود که شاطر فریاد زد به دادم برسید! بچه ها! دختران گلم سوختند.سوختند. سوخت سوخت!
در حال هذیان بود که زن شاطر بالا سرش امد وبسم الله میگفت وخدا خدا میکرد شاطر از جا پرید صورتش وپیشانیش از عرق دانه دانه شده بود بدنش داغ شده بود وزنش درحال خاموش کردن پتویی بود دوتا از بچه های شاطر بالای سر پدرشان چشمان را میمالیدن وگریه میکردند صدای اذان وبوی کز سوختگی هنوز وجود داشت زن شاطر پتورا بیرون انداخت وکنار شاطر امد پای شاطر سوخته بود…
حدود ده دقیقه بعد همسایه اسدا…که امپول زن بیمارستان بود خانه انها امده بود ودرحال باند پیچی پای اسد بود وپرسید.
– چی شدخانم که اسدالله پاش دم اذون صب سوخت؟
– نمی دونم اقا نبی از سر شب تو فکر بود شام نخورد گفت سردمه چراغ نفتی را واسش روشن کردم ازبس ناله کرد وغر زد وبهونه گرفت رفتم تواتاق پبش بچه خوابیدم که دختر بزرگم بیدارم کرد وگفت بو سوختگی میاد .
– عجب یعنی خودش نفمید؟
– نه بابا همینجوری خوابش سنگینه دنیا رو اب ببره اقا رو خاب میبره
– خب بدچی شد؟
هیچی از بس خودشو به چراغ چسبانده بودو وول خورده بود گوشه پتو به شعله نزدیک شده بود واتیش گرفته و پاش سوخته من از سروصداش بیدارشدم.
– خدارحم کرده بلا دور باشه…
– شاطر بچه هایش را بغل کرده وگریه میکرد سروموهای دخترانیشان را بو میکردوتوجه ای به حرفها نمی کرد وقتی همسایه رفت اسدا…به زنش گفت:
– خواب بدی دیدم توخواب دیدم خانه اتیش گرفته دخترا دخترای نازم سوختن.
– زبونتوگاز بگیر خدا نکنه .چیزی نبود بابا فقط گوشه پتو اتیش گرفته اون هم بخیر گذشت خدارحم کردکتری ابجوش روت چپه نشد.
زن بچه ها وشوهرش را بغل کرد وگفت:
– باباتون فقط ی خواب دیده خداوند انقدر مهربانه دوس نداره بچه حیوانی را بسوزانه چ برسه به دختراهای گلم .
با این حرف ،شاطر با صدای بالایی گریه کرد به خدای مهربانش فکر کرد وبعد دوباره موهای دخترانش را بوئید وبچه ها خیس شدن موها را حس میکردند اما در قلب مهربان وکوچکشان نمی دانستند که پدر برای چه انقدر انها را به اغوش میکشد حتی زن شاطر متعجب بود. ودردل میگفت خدا میدونه اسدا…چه دسته گلی به اب داده .اسدا… که انگار تازه متولد شده بود.
خواننده عزیزخدا را شکر که اسد…زود از خواب بیدار شد وفقط خواب دیده بود زیرا من هم رفته رفته از سوختن بچه ها ناراحت شدم داشتم داستان را رها میکردم اما خوب شد متوجه شدم والبته خواننده عزیز هم امیدوارم داستان را رها نکرده باشد اولش کمی شک کردم اما اصلا متوجه نشدم این یک خوابه.خواننده عزیز اگر یادت باشه گفتم اصلا با عقل جور نمیاد چطورخدا همون شب انتقام میگیره واصلا شاگردها اونجا چکار میکنند اما اینقدر دلم سوخت که دوباره شک کردن از یادم رفت …به هرحال بازهم خدا را شکر که فقط یک خواب بود
ان شب دخترها کناربابا خوابیدند نور ملکوتی مهتاب حیاط را روشن کرده بود شاطر که پایش ازسوختگی و دردسوزش داشت با خودش میگفت بچه گربه ها چه زجری کشیدندبا خودش فکر میکرد که نکند خانه خراب شودنکنه خوابش به واقعیت بپیوندد اما دوباره با خودش فکر کرد وتوی دلش گفت نه بابا چه گناهی همین پارسال بود که توله سگی را در گونی انداختم وبه نزدیک روستایی بردم اما نمیدانستم گونی اهکی بود وتوله سگ کور شد بدنش پراز زخم شد . وهماجا کورمال کور مال رفت طرف روستا. اگر گناه داشت تا حالا گناه توله سگ پارسالی میگرفتم .
خلاصه شاطر با این فکرها خود را تبرئه میکرد.
تمام ان اتش سوزی وسوختنهای خانه اش را خواب دیده بود اما صدای جدال دوگربه هنوز ادامه داشت.
صبح ان روز نانوایی تعطیل بود…
دورروز بعد شاطر لنگان لنگان به نانوایی رفت پایش سوخته ونمی توانست با موتور برودودیگردل ودماغ نداشت.
شاطردرنانوایی را بادلهره باز کرد،توجه ای به کاغذ اخطارقرمز رنگ که از صنف نانوایی لای در بود وعلت عدم حضوروعلت تعطیل بودن نانوایی در ان نوشته شده بود نکرد هنوز بوی کزگرفتگی وسوختگی صدای هق هق شاگردهایش صدای فیش فیش گربه درنانوایی حکمفرمابود،حوصله ای برای خمیرکردن وحسی برای پخت نان نبود به کنارتنورامد اهسته سرراجلوبرد اماباصدای پسربچه ای که پرسید شاطرپخت میکنی به هوا پرید وبا سروصدا ودشنام پسربچه پابه فرارگذاشت.
کت را از تن در اورد وسویی پرت کرد قسمت پایین زیر پوشش راکه به زیرشلوریش فرو برده بود را در اورد وروی زیر شلواریش انداخت زیر پوش انقدر بلند بود که مثل دامن تنگی باسنش را قلمبه کرده بود به اتاق ارد وخمیر درست کنی رفت با پارچ سبزرنگ اغشته به خمیر خشک شده چند پارچ اب به دستگاه خمیر زنیش ریخت که البته نه پارچ ونه دستگاه را حتی ابی نزد …وسنگ کوچکی ازنمک را در اب قرار داد که جوش جوش نمک مقداری حباب روی اب اورد وصدای ترکیدن حباب ها وجوش نمک وگرد خاک وچند مورچه روی اب برای شاطر عادی بود سپس دستگاه را روشن وکاسه کاسه ارد اضافه کرد گاهی ادامه نمی داد وبه اتاق پخت میرفت وگاهی مینشست دلهره داشت …چند ساعت بعد با راه انداختن نانوایی تعدادی مشتری را رد کرد وباخاموش کردن تنور وبرداشتن چند نان وکتش در را بست ووقت اذان لنگان بسوی خانه رفت .از کوچه اول رد شد که سایه گربه ای با او حرکت میکرد با ایستادن اوسایه هم می ایستاد با راه افتادن سایه گربه هم راه می افتاد. نگاهی به پشت بام انداخت ناگهان گربه ای را دید که لبه پشت بام است لنگان کنان سرعت بیشتری به خود داد اما گربه از لبه پشت بام خانه ها با او تند می دوید. درهمین موقع شاگرد سبزی فروش محله را دید جلویش را گرفت از اوخواست که با موتورش او را برساند شاگرد هم قبول کرد شاطر به ترک موتور که بوی انواع سبزی میدادپرید وبا حرکت موتور وسرعت گرفتن ،گربه هم تا سر کوچه دوید …
درخانه که رسید پایین پریدو بدون تشکر باعجله کلید انداخت ودر را باز کرد ودوید واردحیاط شدپشت در یک گونی اویزان کرده بود گونی را با ترس کنار زد ودر را با شدت بست .شاگرد سبزی فروش هم تعجب کرد وگاز دادودورشد…
اخلاق شاطر تغییر کرده بود بی حوصله وترسو شده بود وقتی دسشویی می رفت از یکی از دخترانش میخواست تا حیاط اورا همراهی کند .هرچه زنش اسرار کردکه به نانوایی برود او عصربه نانوایی نرفت .شاگردان سابق اش هم گاهی که از در نانوایی بسته رد میشدندموی بدنشان سیخ میش .
شب اقا نبی پانسمان شاطر را عوض کرده بود بچه هاومادر مشغول انداختن سفره بودند هر بار که زنش میامد چهره در هم فرو رفته شاطررا می دید وغصه می خورد.شاطر لب به غذا نزد …
نیمه شب با صدای جیغ گربه ای از خواب پرید اما زنش اورا ارام کرد ودوباره خواب رفت بیشتر از کابوس میپرید واز بختک وحشت داشت وزنش نمی دانست چه اتفاقی افتاده وشاطر هم حرفی نمیزد…
صبح شد این بار شاطر دم در منتظر یکی شد با اولین اشنا خود را به نانوایی رساند دوباره خمیر ونان تنور به حرکت در امدند مردم دم نانوایی یکی زنبیل یکی سفره چند نفر دست خالی بچه پیر جوان ،جلو پیش خوان بودند شاطر نان میزد نان در می اورد پول میگرفت نان می داد دران حال هم دست از مردم آزاری برنمیداشت زیرا گاهی پول اسکناس را با انبر میگرفت وگاهی هم کسی که دستش روی میز بود به عمد نان داغ را که با انبر گرفته بودروی دست بچه یا بزرگتری پرت میکرد وقتی دست طرف از نان داغ میسوخت شاطر کیف میکرد . به طرف کسی که دست خود را فوت میکرد نگاهی میکرد وبا خنده کریه دارش اورا تمسخر میکرد .
ساعت یازده ظهر بود شاطر با رقص شاطری معروفش چانه پهن می کرد پنجره ای کوچک اما اندکی با ارتفاع انجا کنارتنور روبه باغ وجود داشت که وقتی که نانوایی باز بود ان پنجره را هم باز میکرد .شاطر زیر پوش بر تن داشت وخمیر پهن میکرد که گربه ای از شاخه درخت انارواقع در باغ پشتی خودش رابه لبه پنجره رسانددودست را وارد کردارام خودراازلای حفاظ پنجره کمی داخل کشید وبی حرکت کمین کرد از بالا شانه شاطر را که در حال رقص بود را نشانه گرفت صدای تنور وهمهمه مردم باعث می شد توجه کسی به گربه جلب نشود.شاید گربه قصد جان قاتل بی رحم نوزادن نورسیده را داشت برایش مرگ شیرین تر از عسل بود نیمی از بدنش را به داخل کشانده بود هنوز خاکستر وسیاهی بدنش تمیز نشده بود .از درد زایمان لاغر واستخوانی شده بود که درد روحی هم به لاغریش می افزود.پروردگارمهربان عالم نانوایی را ترک کرده بود .برکت نان درانجا نبود بوی نان بوی کز میداد.گربه شانه های استخوانیش را بالا گرفت دقیقا مثل ببری که اماده خیز برداشتن باشد. فرزندانش هنوز چشم باز نکرده بودند که چشم بسته رفتند غده های شیرش دیگر ترشح نکرده بودند وشیرسینه هایش خشک شده بود شاطر نان را روی بالشتک پهن کرد ثانیه گرد ساعت دیواری نانوایی که پلاستیک پیچ وکدربود بی انکه صدای تیک تاکش را کسی بشنود حرکت میکرد.لحظه انتقام فرا رسید گربه پاها را جابجا کرد شاطر میرقصید گربه شانه ها را بالا گرفته بود شاطر ناخن به خمیر فرو می برد گربه ناخن ها را به لبه پنجره میکشید وگوش هایش را تیز وشق کرد. شاطر بارقص پهلوهای گوشتیش تلو تلو میخورد وبالا وپایین می کرد.گربه چشمانرا روی شانه زم کرد شاطر جلو امد خمیر را به طرف تنور برد سر را کنار گرفت دست به تنور برد اخم کرد خمیر را محکم به دیواره تنور زد گربه خیز برداشت ودقیقا روی دوشانه فرود امد وبادو پا ودست وباپنجه هایش به او اویز شد وبایک دست ناخن های خشک رابه شانه گوشتی فرو برد ومیکشید مثل کنه به شاطر چسبید گاز می گرفت وپنجه میزد وناخن می کشید شاطر گیج شده بود با مشت به پشت خودش میزد تا گربه را دور کند مردم شوکه ومتعجب برزمین میخ شدندو میز مانع کمک رسانی بود شاطر پشت خود را به دهانه تنور نزدیک کرد تا گربه را به تنور اندازد حرارت تنور وسروصدای مردم باعث شد گربه دست وپاهایش را برپشت اسد محکم کند ومثل سکوی پرش همچون ملخ جهش کرد و به روی میز چانه ها فرود آمدوبعد از مانوری که در طول میز نمود با پای آردی وخمیری به دم در پرید واز لابلای مشتریهای وحشت زده گریخت.مردم دور شاطر که پشتش از گازو چنگ گربه زیرپوش سپید را سرخ شده بود وخون الود بود جمع شدند قرار بود اورا به درمانگاه ببرند اما شاطر با سروصدا همه را دورکرد.مردم هم رفته رفته با ترک کردن انجا باهم پج پج میکردند که چرا گربه ای چنین حرکتی کند وبا نجوا از انجا دور شدند..
پسربچه ای از همسایه های شاطر با دوچرخه زن شاطر را خبر کرد وزن چادر را به دندان گرفته وبا دم پایی با دختر بزرگش که نه سال داشت خود را به نانوایی رساند تعدادی پسربچه از پشت شیشه وازدم در شاطر را نظاره میکردند اما شاطر گاهی با ترس اطراف را نگاه میکرد وبه بچه ها میگفت پیشته پیشت.
زن وارد نانوایی شد چند نان که در تنورسوخته بودندوبوی سوختگی ازدم در هم به مشام می رسیدو نانوایی را مملو از مه سیاه کرده بود زن سریع شیر مخزن سوخت را بست از دخترش خواست داخل نشود چادر را ازسر دراورد واندام خشک واستخوانی نمایان شد چادر را درهوا میچرخاند ودودها را ازدر وپنجره بیرون کرد وسرفه کنان میز چانه را سویی هول دادشوهرسنگینش را بلند کردشانه هایشرا گرفت ازدخترش کمک خواست
– طیبه دخترم با اون بچه بیاید باباتو ببریم بیرون.
– باشه مامان بچه ها بریم کمک کنید.
دخترشاطر هم مثل باباش تپل وکوتاه بود او وبچه ها یکطرف شاطر وزنش طرف دیگر شاطر را بیرون بردندودم در نشاندند اما شاطر مرتب میگفت پیشت پیشته…
وقتی خانه رسیدند زن دخترش را دنبال اقا نبی فرستاد که البته محله به اودکتر میگفتند اقا نبی هم با موتوربی کلاچ اش که کیفی جلوی خود گذاشته بودامد شاطر را دمرخواباند شانه وبالای کمر خط کشی شده بود سه خط سه خط درموازی هم درحالی که خون ماسیده وخشک از خطوط بیرون زده بود وجگری رنگ شده بودوکمرش را نقش نگار کرده بود نبی زیر پوش دراز شاطر را با قیچی تکه کرد وکنار گذاشت سپس با انبر استیل گلوله پنبه ای را برداشت به الکل اغشته کرد وقتی پنبه مرطوب وسرد را به خراش ها زد شاطر بالا پرید سردی الکل سوزش ناخوشایندی داشت واقا نبی هم با شوخی گفت:
– اوووو چ خبره؟ زخم شمیر که نیس ، انگار پلنگ بهت حمله کرده!
اما شاطر فقط پیشته پیشته سر زبانش بود.والبته اقا نبی هم کلی کلاس میگذاشت دستکش وذره بین وماسک و…کسی هم نبود بگوید شاطر زخم شمشیر که نداره توانگار داری جراحی میکنی.
وقت خداحافظی اقا نبی دم در بود زن شاطر هم چادر را دور کمراستخوانی خودش چرخانده ودور شانه ها گره داده بود که البته با این تیپ دراز تر به نظر میرسیدواز شانه تا مچ برعکس شاطرکه کلی پستی بلند داشت یکنواخت وبدون برجستگی بود ،از نبی پرسید :
– اقانبی، اسدا… که امپولی دوا درمانی چیزی نمیخاد؟
– اوووو،چ بزرگش میکنی همشیره ،تپلک از منوتو سالم تره البته چون گوشتیه وگربه هم گوشت دوس داره فک کده اسدی جون غذاست واسه همین پریده روش، هاهاهاها
زن شاطر هم کمی صورت سبزه اش سرخ شد وسر را زیر انداخت وتشکر کردومبلغی در جیب لباس فرم سپید اتوشده وتمیز نبی قرار داد ونبی هم تعارف کنان ساک را جلو موتور قرار دادوموتور را دست گرفت از حیاط خارج شد وتوی کوچه با دوانگشت پول را در اورد وزیر لب گفت خدا بده برکت اگه اسدی بود میگفت جاش بیا نون بگیر…
اخرشب بچه ها خواب بودند زن شاطر سوپ مرغ پخته بود وحریف نمیشد که شاطر سوپ را بخورد حتی اب هم نمی نوشید وحرکات غیر عادی شاطر زنش را نگران میکرد.
سکوت شب با صدای تیک تاک ساعت کنا ر تشک شاطر وزنش به همراه جیرجیر رنجره ها وخروپف انها شکسته می شد اسمان ابری وگهگاهی رعد وبرق اتاق را لحظه ای روشن می کرد کنار اسد پارچ اب ولیوان وبسته ای قرص بود ،خروپف مرد بم وزن صدایی زنانه داشت که وقتی زن خر میکرد مرد پف مینمودالبته شاطر صداهای دیگری هم (؟)گهگاهی…
اینباررعدوبرق غرش بیشتری کرد که زن ازخواب پرید شوهرش کنارش نبود درهال باز بود وصدایی از حیاط به گوش رسید زن سراسیمه خود را به حیاط رساند لامپ حیاط را روشن کرد اسد با چوب دستی وسط حیاط دشنام می داد زن جلورفت وپرسید.
– چی شده؟ دوباره چه تخمی میخایی بزاری ؟ لعنتی!
– گربه گربه میون حیاطه !
– کو ؟گربه ای در کار نیست اها اه !ببین هیچی نیست.حالا چطو تو از گربه میترسی؟
– چرا هست بین بشکه هاست.
– بیا تو بیا الان زخمات بدتر میشه.
زن چون یک سروگردن بلندتراز شوهربود زانو ها را خم کرد وزیر بغل شاطر را گرفت وهردوداخل شدند دوباره شاطر دادزد.
– اوناش پشت پنجره.!
زن پرده را کنار زد .
– بابا کو؟ امشب میخایی منو دخترا را دیونه و زابرا کنی؟
– میترسم بخدا اون گربه تو حیاطه.پیشته.
بالا خره شاطر خواب رفت وباران شروع به باریدن کرد اول لحظه ای حیاط روشن شدوبعد غرش رعد وبرق ساختمان را لرزاند انگار کوهی درحال ریزش است زن انعکاس نور رادر دو چشم گربه بین دو بشکه نفت نمیدید.ونمی دانست که شوهرش خیالاتی نشده وواقعیت را به زبان می اورده …
ان شب چند باردیگر گربه را دیدپنجه کشیدن به پشت شیشه پنجره .راه رفتن روی بام .جیغ ودعوا با گربه های دیگر وازخواب پریدن زنش باعث شد که صبح زن خواب بماند ودوتا ازبچه ها ازمدرسه جا ماندند .زن بیدار که شد ساعت ۹ صبح بود اثری از شوهرش نبود همه جا را گشت حیاط وکوچه اما اسد نبود چادر را سرکرد با دختر بزرگش به طرف نانوایی رفت از کسبه واهل محل سوال کنان میدوید ودختر به دنبالش ،مغازه دارها باهم حرف میزدند زیرا بویی از سوزاندن بچه گربه ها برده بودند یکی از شاگرد ها به پدرش گفته بود ورفته رفته کم وپیش مردم متوجه شده و اسد را تف ولعنت میکردند اما زن وبچه ها نمیدانستند.زن شاطر سرکوچه نانوایی رسید جلوی نانوایی عده ای تجمع کرده بودند زن مردم را کنار زد ودر نانوایی رسید شاطر گوشه ای کز کرده بود وزن می خواست وارد شود که مردی دست ها رااز هم باز کرد وجلوی زن را گرفت وگفت ابجی جلو نرو دونفر را زخمی کرده دیونه شده اما زن مرد را هول داد وکنار شوهرش رفت ناگهان اسدا… بلند شد واول پرید روی میز بعد روی تنور ومثل گربه فیش فیش میکرد ومیو میو دوباره پرید کف نانوایی وچادر زنش را کشاند وبه زمین زد چند تا زن باترس جلو امدند و زن را ازنانوایی بیرون بردند اما اسد همچنان میو میو میکرد وچهاردست وپاراه میرفت وکف دست را با زبانش میلیسید وبا دست تف مال صورتش را پاک میکرد .تمام حرکات یک گربه را انجام میداد بالای تنور پرید که لیز خورد وچهاردست وپا به زمین رسید .خودش را مثل گربه ای خسته میکشاندوپای چپ اش را دراز میکرد وزبان را بیرون می اورد ودوردهان را میلیسید وخمیازه اش مثل گربه بود زن بیرون نانوایی در حالی که دخترش او را گرفته بود برسرمیزد ودختر اشک میریخت واز مردم خجالت می کشید ومردم در نانوایی را بسته ودست ها را برای بهتر دیدن کنارصورت گرفته وچشم هارا روی شیشه گذاشته وحرکات اسد را رست میکردند بعضی وحشت زده بعضی هم میخندیدند.
شاطر تپل بود اما حرکات آکروبات وجهش وپرش وخیز عجیبی داشت وقتی درها را بسته دید مثل گربه ای در حال جنگیدن جیغ میکشید وخودش را به شیشه ومیز ودیوار میزد که یک دفعه امبولانس رسید چند نفر پیاده شدند ومردم را کنار زدند ووارد نانوایی شدند با شگرد خاصی شاطر را گرفتند وخواباندند ولباس برزنتی سپیدی را برعکس تنش کردند وبعد از بلند کردن لباس از جلو با بند هایی که داشت قسمت جلوی لباس را را محکم بستند که شاطر پنجه نکشد وبعد امپولی تزریق کردند واسد کمی دست پا زد وتقلا نمود ومیو میو کنان از هوش رفت انها شاطر را با برانکار به پشت امبولانس سوارکردند ودونفر عقب سوار شد ودیگری جلو نشست و اژیر زنان از انجا دور شدند چند بچه تا سر کوچه دنبال امبولانس دویدند و چند نفر در نانوایی را بستند و کلید رابه دست دختر شاطر که مرتب گریه میکرد دادند وزنان زن شاطر را بلند کردند واهسته اهسته از انجا دور شدند.
مردم اجتماعات دو وسه ویا بیشتر تشکیل داده بودند ودر باره شاطر وسوزاندن بچه گربه ها حرف میزدند واکثراازشاگردهای شاطر سوال میکردند و اززبان انها داستان را میشنویدند وبا لاالا…والله واکبر وعجب عجب گفتن خدا را به زبان می اوردند…
مردم برای خبر دادن به دیگران همیشه سعی میکنن که گوی سبقت را بروهانندبرای همین برای انتشار خبر زود اطراف نانوایی خلوت شد هیچ کس انجا نبود اما مردم گربه ای را بالای دود کش بام نانوایی دیدند که در حال لیس زدن دستها وتمیز کردن صورتش با دستش بود سپس گربه بلند شد خود را دراز کشاندو اول سر وبعد بدن را جنباند وتکان تکان داد انگار خیس است که خود را میتکاند وخمیازه ای کشید ودم را میجنباند وازسقف دود کش که اجری ومثل بادگیر یا دودش شومینه بود به بام پرید وبعد به باغ پشت نانوایی ونگاهی راضی کننده به نانوایی کرد وبا سرعت از انجا دور شدودیگراز انروز نه کسی گربه رادیدونه شاطر اسدا… را وگربه وشاطر اسدا… دیگر به پایان رسید.

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا