محمد رضا شوق الشعرا

یزدفردا:می بینیم چاله ها و گودال ها و چاه ها را! می بینیم نابینا و بیگناهان و راه پر از سنگلاخ را! با دست و پایی بسته یک گوشه افتاده ایم و تماشا می کیم، و بخاطر قلبی که برای ایستادن شتاب دارد، حتی «فریاد» هم نمی توانیم بزنیم. فریادمان در سکوت است، و سکوتمان سرشار از فریاد!
خیلی ساده و در طی مدت چند هفته، او به اندازه چندین سال تغییر کرد، آرایش های تند لب و چشم و ابرو و گونه و صورت کم کم پاک شد، رنگ مانتو و شال، از صورتی و زرد و قرمز به مشکی رسید، گفتار و رفتار عوض شد، متانت و وقار و سنگینی، جای سبکسری و جلف گری را گرفت. مشکل تنها در نشناختن خود و نبودن «همراه» و راهنما و مربی بود.
نوزده ساله، دانشجو، عصبی و پرخاشگر، بیکار و بی پول و بدهکار و بیمار، ساکن یکی از محلات فقیر نشین، و فرزند یک «پدر» معتاد شیشه ای و مادر «کم سواد» کارگر بود، پدری که مدام «زندان» بود و مادری که مدام سر «کار». یک ازدواج ناموفق و دوباره سابقه خودکشی را در پرونده خود داشت، و یک آینده نامعلوم نیز در روبروی خود. از زندگی و از جامعه و از مردان متنفر بود، و اما یک دختر ایرانی بود. دختر آفتاب، پاک و صادق، آنقدر که بعضی از بظاهر مردان جامعه، از او خوششان نمی آمد. بسیاری آنان که دم از پاکی و درستی میزنند، گاه پاکی را برای اینکه خود کثیف کنند می خواهند. و گاه، زیاد مقید و پاک بودن دیگران را برنمی تابند!
او در میان هوای «آلوده» و کنار باتلاق و لجنزار می خواهد پاک و سالم بماند، نفس بکشد و «پاک» زندگی کند؛ پاک و سالم و صادق بودن و ماندن، حق مسلم اوست، و اما نگاهها و حرف ها و تازه بدوران رسیده ها و «پرنده خورهای» رها شده در جامعه، خواهند گذاشت؟
سرشار از رویا و ارزو و خیالهای خوب، و اما تا کی باید خواب ناداشته ها را ببیند؟ تا کی باید بار حسرت را بر دوش کشد و عقده های دل را بغض گلو کند؟ یکی از دوستانش که یکسال هم از او کوچکتر بود و گواهینامه هم نداشت، جشن خریدن اتومبیلی که پدرش برایش هدیه گرفته بود را گرفته بود، و او حتی فکر رفتن به جشن نیز عصبی اش می کرد. مگر او با او چه فرقی داشت؟ و چرا پدر او نباید پدر او می بود؟
به چند تن از دوستان و آشنایان، برای یافتن کاری مناسب و آبرومند و مناسب یک دختر جوان مراجعه کرده و سپردیم و رو زدیم، به چند جا معرفی شده و رفتیم، یا بازاریاب می خواستند و یا منشی و یا میزبان در هتل و رستوران و کافی شاپ، بیمارستانها نیز که بیشتر از هر چیز کمبود پرستار دارند و بیشتر از هر چیز منشی و کمکی و خدمه لیسانسیه!
پرتگاه و باتلاق و منجلاب نزدیک است؛ و  فاصله تا جهنم فقط یک قدم و حتی کمتر از یک قدم است، یک لغزش، یک مکث، یک تردید کافیست تا سقوط رنگ بگیرد و اثری از پاکی و صداقت برجا نماند.
و اما چه کسی به جهنم می رود؟ و جهنم کجاست؟
امروز در این جامعه طبقاتی مملو از تضاد و ریا و دورنگی، گاه حتی مردانی که سنشان بیش از سن پدر اوست، با چشم یک پدر و پدر بزرگ و دایی و عمو به او نگاه نمی کنند! جامعه تب زده و اسیر تب تندی است که آتشش باعث کوری و نابودی بسیاری خواهد شد. طبق گزارشاتی که در بعضی از سایت ها و روزنامه ها درج شده، آمار ازدواج دختران جوانان با مردان میانسال و مسن و پسران جوان با زنان میانسال و مسن افزایش شدیدی یافته، و این یعنی مرگ عشق و احساس در جامعه، و حاکمیت پول و فساد بر خیلی از زندگی ها...
بدون «فکر» و «برنامه» و با «احساس» تا نیمه راه آمدیم و ناگهان ماندیم و از خود پرسیدیم:« مسئولیت داشتن یا نداشتن!؟» و آئینه جوابمان نداد که کی هستیم و چه مسئولیتی داریم؟ استاندار و فرماندار و شهرداریم؟ نماینده شورا و مجلس هستیم؟ مشاور و مدیر و کارمند و مسئولی در نظام  و سیستم هستیم!؟ نه! هیچ چیز نیستیم! یک قلمزن خوشخیال ساده، یک توهم زده! یک خودبزرگ بین، یک «افتاده» که دنیای بزرگش به یک وبلاگ کوچک بند است، و اما ما با همه «بی مسئولیتی» در قبال خود و خانواده و جامعه و افرادی که در حال افتادن هستند، چه مسئولیتی داریم؟ بیایید از خود بپرسیم، بعنوان یک انسان! به عنوان یک ایرانی! بعنوان یک کسی که چشم دارد و می بیند. گوش دارد و می شنود. قلب دارد و احساس می کند. چه مسئولیتی در قبال جامعه داریم؟  
به من چه!؟ به تو چه!؟ و به ما چه!؟
این ها «جمله» بسیار آشنا و گوش نوازی هست که مدام در حال تکرار و تکثیر شدن است. بسیاری بخود و دیگران می گویند؛ و فکر می کنند، وقتی اپیدمی بیاید، ویروس و مرض و بلا بسراغشان نخواهد آمد. فکر می کنند اگر همسایه بیماری مسری گرفت، آنها نخواهند گرفت! فکر می کنند «مرگ» فقط «حق» همسایه است و اما!
وقتی پسر همسایه معتاد شد، چشمانش را بست. نمی دانست ترکش اعتیاد او روزی دامن خانه او را نیز خواهد گرفت، و وقتی دختر آشنایی از خانه فرار کرد، نفهمید که این فرار روزی بر زندگی تک تک افراد خانواده او نیز تاثیر خواهد گذاشت. جامعه یک خانواده بزرگ است، و اما افراد این جامعه اینک سخت از هم جدا مانده و نه تنها خود را یک خانواده نمی دانند، که در خیلی از مواقع، رقیب و دشمن هم نیز می دانند.
قصه، قصه معروف تله موش است.
صاحبخانه تله موشی به خانه آورد. موش به سوراخ دوید و داد برآورد و به خروس و گوسفند و گاو گفت که صاحبخانه تله موش آورده. خروس و گوسفند و گاو پوزخندی زده و به موش گفتند:«موش عزیز! این مشکل توست». و موش کنار لانه نشست و زار زد.
زن صاحبخانه آمد به حیاط، پایش به تله برخورد و تله پرتاب شد و خورد به سر ماری که در باغچه خفته بود، مار ترسید و فرار کرد و در هنگام فرار به پای زن صاحب خانه نیش زد. خروس را کشتند و آبگوشتی برای زن مارگزیده پختند، تا بخورد و بهبود یابد، که نیافت. اقوام و میهمانان مدام به عیادت مارگزیده آمدند، گوسفند را هم برای  عیادت کنندگان کشتند و پختند و خوردند. زن صاحب خانه مرد، و گاو را سربریدند و برای عزاداران و میهمانان پختند، و موش همچنان در گوشه لانه نشسته بود و می نگریست و می گریست!
برزخ جای بسیار بدی است. بخصوص برزخ ذهن، آنگاه و آنجا که آدمی نمی داند به کدام سو خواهد رفت، بهشت و یا جهنم!؟ آنجا که آدمی بهشت و جهنمش را گم می کند و نمی داند که عاقبت کدام راه و کار جهنم است و عاقبت کدام راه و کار بهشت؟ فاصله تابهشت اگر صد قدم و ده قدم است، فاصله تا جهنم فقط یک قدم است، یک قدمی که اگر برداشته نشود به بهشت خواهد رسید، و همه مشکل در برداشتن و برنداشتن همین یک قدم است..
برزخ! شک است و بهت! ترس است و عذاب! و چه سخت است افتادن در مخمصه ای که در درون برزخ است...
در برزخ فقط باید بخدا پناه برد، البته اگر جناب شیطان بگذارد!
متاسفانه امروز مورد یکی و دو تا و سه تا نیست. امروز شاید کوچه ای در شهر های کشور نباشد که خالی ازین موردها باشد، و اما با نجات دادن یک فرد، مگر قرار است چه اتفاق خاصی بیفتد؟
رئیس جمهور! در قبال تک تک افراد جامعه مسئول است، چه کسانی که به او رای داده اند و چه کسانی که به او رای نداده اند؛ و اما او طبق قانون، مسئولیتش را با وزیران و استانداران و فرمانداران تقسیم کرده است. دولت در قبال محرومیت و کاستی های اقشاری که کار می کنند تازنده بمانند مسئول است. در قبال بیکاری جوانان و فقر کارگران و ثروت اندوزی ثروتمندان و حتی آلودگی هوا مسئول است. در قبال لغزش و سقوط جوانان این مملکت مسئول است، و اما آیا براستی رئیس جمهور و هیئت دولت، هیچگاه به عمق مسئولیت خود فکر می کنند؟ آقای رئیس جمهور! باور کنید احتمال به جهنم رفتن یک رئیس جمهور، بمراتب بیشتر از به جهنم رفتن فاسدترین افراد بی مسئولیت در جامعه می باشد.


این خبر را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

value="http://www.macromedia.com/go/getflashplayer" />
مخاطبان آن لاین یزدفردا -فرداییان همیشه همراه یزدفردا در سراسر جهان

> مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 
ا
  •  پایگاه خبری" یزدفردا" نظراتی را که حاوی توهین باشد منتشر نمی‌کند.
  • لطفآ از نوشتن نظرات خود با حروف لاتین خودداری نمائید.
  • نظرات ارسالی شما پس از مطالعه دقیق، به قسمتهای مختلف تحریریه ارجاع داده خواهد شد.
  •  ایمیل  "info@yazdfarda.com" پل ارتباطی مخاطبان با یزدفرد و آماده دریافت نظرات،گزارشها ومسندات خبری شماست.

 

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا