حبیب دارالعباده

ماه رمضان بود و تلاقی باروزهای گرم تیرماه آن هم درکویر تفتیده. شاگرد مکتبی بودکه از فقر وتنگدستی ازصبح تا عصری درگرمای شدید با دهان روزه کار کرده،راهی مکتب می شد تا بهر فراگیری علوم ،در درس استاد فرزانه ی خویش حاضر شود. تشنگی روزه رمضان براو مستولی ,سخت می گذشت در راه آب انباری راجستجو کرد تا در خنکای راه پله های آن ساعتی بیاساید و بعد از رفع خستگی وبه حال آمدن به کلاس استاد درآمده تلمذ نماید. عطش وگرما،حال او را دگرگون کرده بود درمسیر هرآن آب انباری را یافت یا تا خرخره اش ازآشغال وزباله های مردم بی موالات پر بود یا جلو آن را حائلی کشیده بودند و راه ورود به آن مسدود.پس هیچ آب انباری نیافت تا به مقصود رسد گرمازده بود، نه نای نفس کشیدن داشت نه توان قدم برداشتن خدایا چه شده؟ عصر دیروز که این چنین نبود یک روزه همه چیز عوض شد! بی حالی براو غلبه کرده مدهوش ساعتی گذشت بعد از رفع خستگی سرحال وقبراق راهی کلاس درس استاد شد.

استاد فرزانه از اوپرسید پایان درس است تاحالا کجا بودی چرا اینقدر دیرآمدی، شاگرد شرح حال ماجرا را چنین گفت:در جست وجوی آب انباری بودم تا لختی در آن بیاسایم که میسر نشد. استاد باتعجب گفت در هر کوی و برزن این شهر چندین آب انبار است که یادگار نیاکان است وباقیات الصّالحات خیرین این دیار .گرمازده شده ای یا هزیان می گویی خب ادامه بده :بی حال وبی رمق درگوشه ای غش کرده بودم آنچه مرا به هوش آورد خنکای نسیمی بود روح بخش که گاه وبی گاه با بازشدن دربی شیشه ای به بیرون می وزید وبا بسته شدن،آن نسیم را ازمن دریغ می کرد اما آنچه تعجب مرا برانگیخت وضعیت آن درب بودکه بدون کلید وچفت وبست ،بازوبسته می شد نمی دانم شاید آن مردمان که به محل وارد می شدند صاحب کرامت بودند زیرا با اراده ی آنان که روبه روی درب می ایستادند وبه آن نظاره می کردند باز می شد. حال وهوای آب انبار درذهنم می گذشت آنرا دنبال می کردم اما آن مردمان که به آن وارد یا خارج می شدند کسی را که سبو(کوزه) یا دول(دلو) بدست باشد ندیدم من نیزبا یکی از آنان وارد شدم، اتاقکی بود بسیار نظیف، تمیز وزیبا که تا کنون بسانش را ندیده بودم نه درآن شیر آبی بود ونه رطوبتی! ولی خنک تر ازهر آب انبار وهرجا آنقدر خنک بودکه همه چیز یادم رفت گفتم ساعتی درآن بیاسایم مردمانی که وارد می شدند نه لباسشان ونه سرو رویشان هیچکدام شبیه ما نبود. اکثر زنها نیز بَزَک استغفرالله، اما همگان افسرده حال بودند وعجول نه سلامی داشتند، نه علیک هرکدام بی قرار درنوبت، درحالی که جعبه ای تخت و کوچک دریکی از دستانشان بود آنرا زیر گوش خویش گذارده گاه وبی گاه باخود حرف می زدند. باورودشان پته ای درکیفی چرمی بیرون آورده روبه روی جعبه ای نورانی که برروی تقایی بسته شده بود می ایستادند و آن پته را در جُوف جعبه می گذاردند دراین حال دلقک زنکی مادینه ازپشت آن جعبه با آنان حرف می زد ودلبری می کرد بعضی با این دلبری خوشحال و مسرور با پول های نوت کاغذی رنگارنگ بدست خارج می شدند بعضی هم به زنک فحش می دادند ومی گفتند اَح قطع شدیا این چه...!!!که راستش من ازکار آنها سر در نیاوردم گویی آنان که خوشحال بیرون می رفتند آن زنک ازشان خوشش آمده باانها دلبری می کرد وپولی هم به آنان می داد وآن گروه که عصبانی درمی رفتند گویی آن زنک از آنها خوشش نیامده نه پولی به آنها می داد نه با آنها دلبری می کرد حتی گاهی پته آنها نزد خود نگه می داشت در فکربودم که نه کردار ونه پوشش این مردمان بویژه بعضی زنانشان نه درُ نه دیوارهیچکدام به زمان ما شباهت ندارد گفتم شاید به تاریخ سفرکرده ام وقتی به دقت نگریستم دیدم این باهیچ یک ازدوره های تاریخی که استاد در کلاس وصفش را نموده جور درنمی آید در این حال کودک نوجوانی بازی گوش ولی تیزهوش وزیبا وارد شد قلم دفتری به زیربغل داشت وبا ورود به اتاقک گفت های های های عجب جایی مُردَم از گرما خدارا شکر این کلاس تست هم تمام شد .

بعد بانگاهی به سرو روی ولباس من، خندید وگفت تو ازکجا آمده ای درغار زندگی می کنی یا بازیگر سینمایی؟ و از گرمای شدید یزد از صحنة بازیگری فیلمی تاریخی گریخته ای و بدینجا پناه آورده ای. هان معلوم است تو به گرمای یزد عادت نداری این روزها گَر ربع ساعتی درکنار خیابان توقف کنی کله ات چون طالبی پخته خواهد شد. تازه فهمیدم که به آینده ای وارد شدم که زمانش را نمی دانم پس بیشتر حریص شدم تا حال وهوای آن زمانه را جویا شوم.

از پسرک پرسیدم این نسیم خنک، این چراغ پُرزِ نور،بدون دود ،این معجزه باز و بسته شدن درب واین حال وهوا ازچیست واز کرامت کدام بزرگوار است که در این داخل هست اما درخارج ،از آن نیست .

خنده ای کرد وگفت همه اش مدیون اختراع ادیسون است ازادیسون پرسیدم جواب داد وکلی باهم مباحثه کردیم هرچند از بعضی کلماتش چیزی نفهمیدم اما خیلی از او خوشم آمد درآخر از او خواستم چند کلمه ای دعا کند. گفت من دعا می کنم وتو آمین گوی آن باش.

پس دست هایش را بالا برد چند کلمه ای دعا کرد.

استاد: آیا آن دعاها یادت هست؟ آری استاد. پس بازگو کن

خداوندا،H2O این عنصر حیات را همواره در مخازن سرریز ،در رودخانه ها جاری وخروشان ودر لوله های شهر ومنازل پر فشار (بدار)

خداوندا گردش الکترون درآن زوج اختراع ادیسون بدون تفاهم درسیم های حامل جریان مستدام بدار

خداوندا این جاده های ترانزیست اختراع ادیسون را همواره امن وامان واز شر سارقین محفوظ بدار

خداوندا همواره ما را قدردان این نعمات ، در استفاده سنجیده و دور از اسراف موفق بدار

شیخ استاد گفت خُب تو در آخر چه کردی؟ من نیز برای او دعا کردم و درآخر گفتم :

خدایا این مُلک را در سایه ی لطف ومحبت خود همیشه امن وامان بدار ودست دزدان را از آن همواره کوتاه بگردان .

در این حال شیخ به شعف آمد ،سری تکان داد وگفت :مبارکت باشد خوب دعایی کردی اگر این دعا به هدف اجابت رسد همه دعاهای فوق نیز به هدف اجابت خواهد رسید .

                                                                      والسلام

 

> مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 

این خبر را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

  •  پایگاه خبری" یزدفردا" نظراتی را که حاوی توهین باشد منتشر نمی‌کند.
  • لطفآ از نوشتن نظرات خود با حروف لاتین خودداری نمائید.
  • نظرات ارسالی شما پس از مطالعه دقیق، به قسمتهای مختلف تحریریه ارجاع داده خواهد شد.
  •  ایمیل  "info@yazdfarda.com" پل ارتباطی مخاطبان با یزدفرد و آماده دریافت نظرات،گزارشها ومسندات خبری شماست.

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا