آزاد معلم، دانشجو معلم و نویسنده

 

راننده اوّل:                                                                                                                                       

پیرمرد با عصا، عینک ته استکانی و کمر خمیده، نفس نفس می زد و تقلّا می کرد تا خودش را به ایستگاه  برساند.

ناگهان اتوبوس با سرعت آمد، امّا پیرمرد که از روبرو می آمد، هنوز تا ایستگاه فاصله داشت. وقتی اتوبوس به ایستگاه رسید، راننده با فشار پایش به پدالِ ترمز، نیش ترمز زد و لحظه ای توقّف کرد. پسرک، جَلد از پله ها بالا پرید و اتوبوس راه افتاد.

پسرک در همان پله ی اوّل  ایستاد. با چشمان درشت به راننده نگاه کرد و گفت: «صبر کنید آقا!  پیرمرد داره خودشو  می رسونه...»

راننده همانطور که با پایش به پدال گاز فشار می داد و با دستش  ریشش های بلند و سیاهش را         می خاراند، به پسرک گفت: «برو...! برو بشین...!»

پسرک که دید اتوبوس با سرعت به پیرمرد  نزدیک می شود، گفت: «پس جلو پیرمرد نگه دارید، گناه داره...»

راننده صدایش را بلندتر کرد و گفت: «کارِت به این کارا  نباشه...، باید زودتر بیاد...، اینجا که خونه خاله نیس...، تازه! قانون، قانونه! نمی تونم نگه دارم...، مسافر باید تو ایستگاه باشه...»

  پسرک خواست چیزی بگوید، امّا  اتوبوس با سرعت از جلو پیرمرد ـ که حالا یک دستش را بالا نگه داشته بود ـ گذشت!  پسرک که از پشت شیشه  دید بین خودش و پیرمرد خیلی فاصله افتاد، آب دهانش را قورت داد. بعد، از لابه لای مسافران ایستاده و نشسته عبور کرد و چند قدم تا ته اتوبوس  رفت تا کنار یک خانم مانتویی صندلی خالی پیدا کرد و نشست.

 خانم مانتویی به پسرک گفت: «این خیابون  عرضش زیاده، خلوته، اگه راننده صبر می کرد مزاحمتی  برا  هیشکی نداش، ترافیک هم  نمی شد...، حالا تو خودتو  ناراحت نکن...»

پسرک گفت:«چشم» و ساکت ماند.


راننده دوّم:

پیرمرد با عصا، عینک ته استکانی و کمر خمیده، نفس نفس می زد و تقلّا می کرد تا خودش را به ایستگاه  برساند.

 اتوبوس از راه رسید، امّا پیرمرد که از روبرو می آمد،  هنوز تا ایستگاه فاصله داشت. راننده به آینه های بغل نگاه کرد. یک طرف؛ ماشین هایی که منتظر رفتن اتوبوس بودند، یک طرف؛ جوانک موتورسواری که داد می زد: «برو آغا...! برو...»

راننده بی توجّه به فریاد جوانک موتورسوار و بی توجّه به انتظار ماشین هایی که پشت و بغل اتوبوس  بودند، چند لحظه به پیرمرد خیره ماند و صبر کرد، امّا پیرمرد نتوانست خودش را برساند. یک بار دیگر جوانک موتورسوار فریاد زد؛ «برو آغا...! برو ترافیک درست نکن...»

 با پیچیدن صدای جوانک موتورسوار و بلندشدن صدای بوق  ماشین ها، بالاخره راننده حرکت کرد. راننده همانطور که با پایش آرام به پدال گاز فشار می داد، با رسیدن به جلوی پیرمرد ـ که حالا یک دستش را بالا نگه داشته بود ـ سرخ شد و زیر لب  گفت: «استغفرالله...، خدایا! منو ببخش...»

 

راننده سوّم:

پیرمرد با عصا، عینک ته استکانی و کمر خمیده، نفس نفس می زد و تقلّا می کرد تا خودش را به ایستگاه  برساند. اتوبوس از راه رسید، امّا پیرمرد که از روبرو می آمد، هنوز تا ایستگاه فاصله داشت.

راننده به آینه های بغل نگاه کرد ـ و به پیرمرد که تقلّا می کرد تا خودش را به ایستگاه برساند. ـ راننده،  بی توجه به هرکس و هرچیز، آن قدر صبر کرد تا بالاخره پیرمرد خودش را رساند. کمی مانده به اتوبوس، راننده ی خوش لباس و پاکیزه از پشت صندلی اش بلند شد، دو پلّه ی  طرف مسافر پایین آمد، دست پیرمرد را گرفت و کمکش کرد تا بالا آمد . وقتی پیرمرد روی صندلی نشست، اتوبوس حرکت کرد .

وقتی اتوبوس حرکت کرد، پسرک از ته اتوبوس به راننده نگاه کرد و گفت: «اگه کسی به شما بگه ترافیک درست میشه، چی میگید؟»

راننده که سرش را بالا گرفته بود و از توی آینه ی روبرویش با نگاهش پسرک را  جستجو می کرد، بالاخره پیدایش کرد و گفت: «آقا پسر! اوّلاً که این جور اتّفاق ها سالی ماهی یه باره... ثانیاً؛ مسئول ترافیک و عرض خیابون ها مسئولان شهر هستن، منم مسئول باورها و اعتقادات خودم ...»

پسرک گفت:«چشم» و ساکت ماند!؟

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا