غلامرضا محمدی/کویر/

 مسجد جامع یزد/این قامت بلند شکیبای بی قرین!


درشهر خشت وخاطره.
    شهر نجیبِ خاک،
این خطه ی تلاش وشکیب و شعور وشور،
اینجا که در چمن، همه گلدسته رُسته است،
مانده است یک شکوهِ شکیبایِ بی قرین،
میراث ماندگار ،
آنسان که بی ملال،
  تاریخ در تبسم او موج میزند.
فرهنگ در تغزل او مانده یادگار.
یک قامت بلند ِتوازن که برده دل
یک سرو آشنا که به صحرا تنیده مهر.
انگار در نمازِ نیاز ایستاده سبز،
یک سرو سرفرازِتماشا که درقیام،
سرمست درقنوتِ تمنا گشوده دست
وین شهر خسته را به دعا ساز می کند،
این کیست این غریبِ دلارامِ روزگار؟
کاینگونه سبز میرسد از دشتهای عشق،
اینسان زلال میرسد از باغ های دور،
این کیست کاینچنین غزل آغاز می کند؟
انگار جاری است/ از باده قنات ِقنوتش دو رود نور..
این می فروش کیست؟     کاینسان به تشنگان زمین روح میدمد
می بخشد از پیاله ی توحید ،زندگی،
دستی چنین عزیز ندیدم در این دیار،
برمن که سخت تنگدلم درکویر زرد ،
تا دل به اوج بال برآرد از این حصیض!
گویی تمام پنجره ها باز می کند!
لطفش مدام، مرهم دلهای خسته باد!
جایی دلم نخوانده چنین راز بندگی ،
یادش قرار خاطرخوبان بیقرار!
بشکوهِ آسمانی اش از هربلا به دور!
نامش بلند باد /  شکوهش همیشگی !

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا