دايي گفت: مسابقه!

گفت: مردا با هم،  زنا با هم!

گفتم: اوهوکي!             

و مي دانستم که هيچ کس نفهيمد. نگفتم که بفهمند. مسابقه اش جايزه نداشت. اين را من از دایی مطمئن بودم. فقط مي خواست همه بيایند درو تا کار، زمین نماند! تا  زودتر تمام شود! تا همه را بکشاند به صحرا پای کار.

بابا گفت: .........!

هيچي نگفت و من دلم مي خواست به دايي بگويد؛ برود اين خشت ها را سرکس ديگري بمالد! بگويد از اين زرنگ بازي ها در نياورد. بگويد ما که مي آيم درو، ديگر چرا از اين قًُپي ها مياي؟

و نمی دانستم قُپي يعني چي؟ هميشه فرهاد اين را مي گفت و حتماً خوب بوده که به هر کي مي گفت، ساکت مي شد و ديگر چيزي نمي گفت.

بالاخره قرار به درو شد و مسابقه اش. همه جمع بودند و من! من را هيچ کس به حساب نمي آورد. کّل کّل بود و صداهای درهم و بلند بلند که معلوم نبود کی برای کی می گوید و هیچ کس این میان هم نمی خواست کوتاه بیاید و حرف دیگری را بشنود. همه داشتند خط و نشان می کشیدند  و هیچ کس نمی پرسید وقتی که برنده معلوم شد، بعدش چی می شود!؟ دایی داشت با لبخند همه را نگاه می کرد. بلند شدم از اتاق رفتم بیرون.

سپيده نزده صبح از همهمه رفتنشان بود که بيدار شدم. مامان همش نگاهم مي کرد و چيزي نمي گفت. مي دانست مي آيم و حتمي مي دانست که تا دل شب هم  بپاي کي رفتنشان شده بودم . سينه ديوار، کنار پادرگاهي خانه تکيه زده و زير چشمي دخترخاله زهره را مي پايدم که عروسکش را ناز مي کرد. نگاهش به من که افتاد زبان دراز کرد. برايش نيش کردم و رو گرداندم. شاخه انار خشکيده ايي افتاده بود پاشنه در خانه! برداشتم  و وسطش شکستم و گرفتم  سينه  ديوارچینه ای کوچه. راه افتادم و يواش يواش خط کشيدم و رفتم تا سر کوچه منتظر ايستادم که بيايند. آهسته و سنگین قدم بر می داشتند. مي آمدند و نمي آمدند انگاري! حرف هایشان تمامی نداشت ولی!

تا صحرا راهي نبود. خنکی هوا نشسته بود زیر پیراهنم و کیف می کردم. بابا و دايي حرفشان گُل انداخته و براي هم کُري مي خواندند. فاصله شان بود با بقيه! خاله و مامان، دو طرف بي بي عقب تر از همه بودند. جدا از همه می رفتم تو ريگ ها دور مي چرخيدم و روي چينه ي ديوارهاي خراب شده مي پريدم و از سر ديوار باغي ها مي رفتم تا جايي که دوباره ديوار بلند و خراب نشده بود و از آن جا مي پريدم  پايين روی ریگ ها. دم پاي ها را در آورده و از مچ دستم کرده بودم تا نزديک آرنج و پا برهنه راه می رفتم. چه کيفي مي کردم که ريگ ها از زير پاها و ميان انگشت هايم مي لغزیدند. خنکاي دَم صبح مي دويد تو پاهايم و مي چرخيد تو تمام تنم. روي رد پاها مي رفتم. پا مي گذاشتم تو گودي جاي پاي بابا! حالا قدم هايم بلند شده بود. صداي چند سگ تول از دور و نزديکِ روشن و تاریکی هوا می آمد هنوز. شب ها وقتي صداي زوزه مي شنيدم، از خاله نرگسي مي پرسيدم چيه؟ مي گفت:"جونوري، سگ تولي، چيزيه" و من بازم نمي فهميدم صدای چیه! حتي نمي دانستم که بايد بترسم و نمي ترسيدم، هيچ وقت!

گندمزار که رسيدند، دايي و بابا، دستمال يزدي بستند سرشان و رفتند سراغ داس ها. تو روشنايي صبح نگاه که مي کردم، همه جا زرد و گُله به گُله سبزي کم رنگي وسطشان دويده و قشنگ بود.  نزديک تر که  شدم، ديدم بوته هاي خار هستند و اندازه گندم ها قد کشيدند.

 داس ها را که برداشتند، اندازه معلوم کردند. قرارشان شد هر کسي اندازه ي دست هاي باز شده اش درو کند و تا  آخر کُرت ها برود. نشستم به تماشايشان، اما زودي  بي حوصله شدم. رفتم همه وسايل را گشتم. داس پيدا نکردم. افتادم به چرخيدن دور گندمزار. دنبال چيزي بودم که نمي دانستم چي هست. سفيدي نورآفتاب کم کم روي خوشه ها پخش مي شد. دوباره رفتم پيش شان! دايي و بابا جلوترازهمه بودند. فکري جرقه ي خيالم شد. رفتم آن سر کرت و نشستم تو رديف بابا. ميان گندم ها قدم کوتاه شد. مي دانستم ديگر کسي نمي بيندم. دست که گرفتم پايين خوشه ها، تو دستم شکستند. دوباره و چندباره! هر دفعه خوشه بيشتري مي گرفتم و مي شکستم. دلم مي خواست بابا زودتر از همه برنده شود و من چه تقلايي مي کردم آن قسمت بابا که دورترش بودم را با دست بچينم تا وقتي بهش مي رسد، يک دفعه اي حسابي از بقيه جلو بيفتد.

 دستم افتاده بود به سوزن سوزن شدن و مي سوخت. نگاه کردم، ديدم اندازه دو تا قد خوابيدنم، گندم ها را با دست چيدم. بابا داشت نزديک مي شد و چقدر خوشحال بودم که مي دانستم حالا ديگر حتماً برنده مي شود. کف دستم تف کردم و به هم ماليدم. سوزشش کمتر شد.  بابا بزرگ هر وقت بيل مي زد، همين کار مي کرد. خورشيد آن دورها از پشت تپه ها بيرون آمده بود. رنگش زرد و قرمز شده بود و فکر کردم حتمي خيلي سخت بوده که از آن طرف تپه هاي پر از ريگ بالا رفته تا تو آسمان! نورش تند بود و چشمم مي زد. انگشتاهايم را کف دستم  لوله کردم و از توش نگاه خيره به خورشيد شدم که زرد بود و قرمز. سفيديش ديگر تند نبود. دوتا دستم را دوربين کردم جلوي چشمهام و خيره دورها شدم. بابا بزرگ هميشه تو آفتاب اين جوري  نگاه مي کرد و حالا داشت از تو دست دوربينم پيش مي آمد. زير بغلش هندوانه بود و از میان کرت ها مي آمد. دويدم و از ميان گندمزار رفتم پيشش. يکي از آن ها  را  دو دستي  بغل گرفتم. سنگينم بود. کنار خوشه هاي درو شده که رسیدم، از دستم افتاد. قرمزي اش زد بيرون. نگاه کردم هيچ کس هوشش به من نبود. پشتشان به من بود. تندي کردمش زير پوشال ها.  خاله و مامان افتاده بود به ريسه خنده و خاله بیشتر! نمي توانست جلوي خودش را بگيرد. مامان گفت:

-         خوبه خوبه ! بلند شو با اين خنده هات!

خاله گفت........!

خواست بگويد، اما حرف تو خنده هايش بريده بريده شد. فهميدم خيس کرده! رفتم جلويش ايستادم خيره اش که ببينم چه جوري از خنده تو خودش خيس کرده! ولي  چادر بسته بود دور کمرش و من فقط نگاه گردي خيس شده زمين  کردم که قد يک هندوانه شکسته پهن شده بود. 

بابا بزرگ دورتر نشسته بود به چاق کردن چپق. هميشه هر وقت خسته که مي شد، از شال کمرش چپق و کبريت در مي آورد و مي نشست به دود کردنش و مي گفت: .....، هميشه به من مي گفت: " تا يه تا چپق چاق مُکنم برو ...." و بعد خيلي جاها بايد مي رفتم. بايد مي رفتم پياله چاي مي آوردم براش. بايد مي رفتم  کاه و علوفه مي ريختم تو آخور گاو. اما هميشه هم دلم مي خواست بهم بگويد: "بلن شين برين دنبال بازي"!  و منم خوشحال به سارا که  هميشه پهلويش مي نشست، بگويم: " بيا بريم دکتر بازي کنيم" ولي نمي گفت، هيچ وقت نمي گفت و من لج مي کردم و مي رفتم زنجير در آغل گوسفندها را شل مي کردم و مي آمدم درست جلوي رويش سرپا مي نشستم و آرنج مي گذاشتم روي زانوهايم و کف دستهايم را خمیده مي کردم زير چانه ام. يعني که دارم از چپق چاق کردنت کيف مي کنم، اما نگاهم به گوسفندها بود که مي ديدم از آغل اول يکي بيرون مي آمد بعد دوتا با هم و بعد بعدش همشان با هم  يک دفعه اي مي ريختند بيرون و مي رفتند ميان پسته هاي کال بسته و غوره هاي انگور نشده و من آن وقت از جايم مي پريدم هوا و جيغ مي کشيدم: "گوسفندا...... گوسفندا اومدن بيرون" و کفش پا نکرده مي پريدم ميانشان و دنبالشان مي کردم که نشان بدم دارم جمع اشان مي کنم ولي آن قدر تو دست و پاهايشان مي دويدم و هي هي مي کردم که زبان بستـه ها ـــ بي بي هميشه مي گفت: " بلن شو آب بده اين زبون بسته ها" ـــ بيشتر مي ترسيدند و همه جاي  باغ و خانه پخش مي شدند و تا يک ساعت عجب کيفي مي کردم که دنبالشان مي دويديم و مي ديدم که از دست همه فرار مي کنند و گوش حرف هيچ کس هم نمي کنند.

صداي بابا بزرگ دويد تو صحرا و مثل سیخ گندم فرو رفت  تو گوشم؛ " هندونه رو بيار تکه کنم".

نگاه بابا کردم، رسيده بود به دروهاي من و حالا فاصله اش با بقيه خيلي شد بود. دايي افتاد به تقلا و تند تند داس مي کشيد و ساقه گندم ها را دسته نکرده پخش زمين مي کرد. صداي بابا بزرگ دوباره هوا رفت: " داري چه کار مُکني همه گندمارو پخش کردي"!  دايي محل نمي گذاشت و نمي خواست عقب بماند. قرار مسابقه بد جوري تقلاي اش کرده بود. ديدم هيچ کس حواسش نيست.  رفتم سمت جاليز و از جوي پشته هاي پر از لاته هاي تو هم دويده، هندوانه اي را کندم و گذاشتم تو جو و با پا هل دادم تا لب گندمزار. هندوانه را يواش گذاشتم پشت سر بابا بزرگ و زودي در رفتم تا ميان گندمزار.

دلم پيش سارا بود. خيالش نشسته بودم که اگر رفت دورترها بازي کند بپرم برم پيشش! نرفت. هيچ جا نرفت و نشسته بود برای عروسکش توی جوی آب و با ریگ های نمور خانه می ساخت. ديدم بي فايده است، رفتم پي بازي خودم. هنوز چند تا کرت آن طرف تر نرفته بودم  که ناغافل ديدم ميان گندم ها  چيزي دارد تکان مي خورد. دلم مي خواست کفتر چاهي باشد و بگیرمش تا سارا بياد تماشايش. آهسته پيش تر که رفتم یک دفعه ديدم سگي با چشم هاي وق زده اش نشسته آن ميان و دارد همين جور خيره خيره نگاهم مي کند. ترس نشست تو دلم و زير شکمم افتاد به دل دل! جيغ پريد تو گلويم و از جایم پریدم و با سرعت شروع به دویدن کردم. سارا داشت نگاهم مي کرد. نفسم تند شده بود. نگاه کردم دیدم سگ دنبالم نمی آمد. شیطونی دوید تو خیالم. بي آن که بايستم از کنارشان گذشتم و داد کشيدم: "خر گوش..... خرگوش ......." و ديدم سارا نفهميد که ترسيدم. ديدم که نفهميد دروغ گفتم و ديدم که حتي دارد دنبالم هم مي دود تا به خیالش خرگوش را ببیند. همین جور رفتم دورترها و سارا داد مي کشيد: "صبر کن منم بيام" و من صبر نمي کردم. نمي خواستم آنجا  صبر کنم. سارا ايستاد. ترسيدم برگردد. خودم را انداختم روي زمين. يعني که گرفتمش. تندي تو ريگ ها ی نرم سوراخي کندم. سارا آمد. گفت: "کو خرگوش؟"

 


گفتم: مگه نمي بيني رفت تو اين سوراخي!

گفت: بگيرش.... من خرگوش مي خوام

گفتم: بشين همين جا و چيزي نگو. مياد بيرون ميگريمش.

نشست. سرپا نشست و آرام. بيخودي خاک ها را کنار مي ريختم.

گفتم: سارا بيا بازي کنیم تا خرگوش بياد بيرون!

گفت: نمي خوام! بازيم نمياد.

گفت: به بي بي ميگم رفتي از درخت کنار حوض پسته چيدي!

گفت: اگه خرگوش نگيري به مامان ميگم مي خواستي با من کشتي بگيري!

گفتم: برو بگو.

گفتم: اينقد حرف میزني خرگوش میترسه درنمي آد.

بلند شد. گفتم: سارا، ديدي مامانت خيس کرده از بس خنديد؟ مي خواهي به فرهاد و بچه ها بگم.

ايستاد به زُل زدنم.

-         نخيرم که..... کوزه آب ريخت.

-         اوهوکي..... کوزه که پر آبه..... اگه مي خواي بيا بريم بازي من پيش هيشکي نمي گم.

دنبالم راه افتاد. رفتم تا پهلو مترسک.

گفتم: سارا بيا لباسامونو بکنيم تن مترسک.

نگاهم کرد. کنجکاو و ترسيده  و من اصلاً توجهي نکردم.

گفت: من لباسمو در نميارم. مامان دعوان ميکنه.

گفتم : باشه در نيار. کي گفته تو در بياري؟

و دوباره گفتم: تو دامنتو در بيار بکنیم تن مترسک، ببينيم با دامن چه شکلي ميشه؟

گوش حرف نکرد. اينقدر گفتم و نازش خريدم تا نشست و يواش يواش در آورد. داشتم از بالا به زور تن مترسک مي کردم که يک دفعه ديدم همان سگ از ميان گندمزار داشت مي آمد طرفمان. سارا ديدش. يواش خم شدم کلوخي بردارم که صداي واق واق کردنش بلند شد. سارا جيغ کشید و تندی برگشت و شروع کرد به دویدن. دامنش را از سر مترسک کشيدم و به  سرعت دنبالش دویدم.

مامان و خاله از جیغ سارا بلند شدند و زُل زدن به ما. سارا دوید تا پیش خاله. خاله گفت: دامنت کو؟

و نگاهش به دامن افتاد که تو دست من بود. مامان گفت: چه کار می کردید؟

سارا نفس نفسی گفت: دامنمو در آورد بکنه پای مترسک.

مادر داس دستش را بالا برد و خواست بیاید طرفم که در رفتم و رفتم تا دورهای دور و نشستم پای درخت زردآلوی که تنها درخت آن صحرا بود.  حسابی از دست این دختره لوس ترسو لجم گرفته بود. خورشید خزیده تا بالاتر.  دروهای قسمت  بابا و دایی تمام شده بود و رفته بودند سراغ کرت بعدی. دست کردم و از پشت کش شلوارم عینک پلاستیکی ام را درآوردم. یک شیشه اش را با شیشه عینک فرهاد عوض کرده بودم. شیشه هاش آبی بود و سبز. زدم به چشم. همه جا  سبز و آبی  شد. یک چشمم را  بستم. همه جا سبز سبز شد. باز کردم و آن چشمم را بستم، همه جا آبی آبی شد. پای درخت، توی جوی آب دراز کشیدم و نگاه گندمزار می کردم که هی سبز می شد و بعد آبی می شد و بعد سبز و آبی با هم می شدند.

مدتی از ناچاری همانجا دراز کشیدم. خسته که شدم، بلند شدم و آهسته و آرام از میان جوی پشته هندوانه ها رفتم تا نزدیکی گندمزار. بابا هنوز جلوتر از دایی بود. بابا بزرگ داشت گندم های درو شده را می برد یک جا روی هم خرمن می کرد. خاله و مامان هنوز تو همان  قسمت کرت اولی بودند.  سارا دامنش را پوشیده بود و دوباره داشت برای عروسکش خانه می ساخت. نگاهم افتاد به چپق بابا بزرگ. هیچ کس متوجه نبود. آهسته آهسته خودم را کشاندم تا نزدیکش. دیده بودم چطوری روشن می کند. از کیسه تنباکو برداشتم و کبریت زدم. چند بار کبریت زدم تا آتش نشست تو سر چپق. دُمش را کردم تو دهنم. مزه ی تلخی نشست روی زبانم. تف کردم. دوباره گذاشتم تو دهانم و یواش نفس کشیدم تو سینه ام. تلخ بود. نفهمیدم بابا بزرگ چرا این قدر از این تلخی خوشش می آید. دوباره و چند باره نفس از دُم چپق کشیدم توسینه.  یواشکی سر از جوی بلند کردم نگاه بقیه بکنم که دیدم بابا بزرگ داشت می آمد آنجا. هول شدم و چپق را پرت کردم یک طرفی که ندیدم کجا افتاد. بابا بزرگ رسید بالای سرم. گفت: "این جا چکا موکنی؟ ببین چپوقم کجا گذاشتم بردار بیار" و همانجا پشت به من نشست لبه کرت. بلند شدم  ببینم کجا پرت کردم که دیدم از روی یک دسته خوشه گندم دارد دود در می آید و یک دفعه سرخی آتش از میان دود گُر گرفت. دادم رفت هوا؛ " آتیش.....آتیش"!

همه تند و ترسیده دویدند طرف آتش! ولی نمی شد کاری کرد. دایی با بیل تند تند خاک می ریخت روی آتش و بقیه داشتند خوشه گندم ها را از اطراف شعله ها  دور می کردند. داغی آتش تند و گزنده شده بود و نمی شد زیاد نزدیکش شد. بابا بزرگ دوید میان جالیز هندوانه ها و دنبال بیلش می گشت. ترسیده بودم.  سارا داشت گریه می کرد. چند نفر هم بیل به دست داشتند از سمت گندمزار بالایی می دویدند به این طرف. گریه نشست تو چشم هایم. جهنمی شد که هیچی به هیچی بود. بیشتر از بقیه، دور می چرخیدم و تقلا می کردم که یعنی دارم کاری می کنم. که یعنی بفهمند چقدر ترسیدم. که یعنی بفهمند منم دارم آتش را خاموش می کنم. که یعنی حتی بفهمند من نمی دانم چرا آتش به خرمن افتاده است. که یعنی من روحم خبر ندارد چی شده است.  

آتش که خاموش شد، یک کرت درو شده همه اش سوخت. همه به بیلشان تکیه داده و مرتب به بابا بزرگ می گفتند؛ به خیر گذشت که زودی به دادش رسیدند. می گفتند؛ خدارو شکرکه شد خاموشش کنند وگرنه آتیش به جون گندم زار می افتاد و هیچی برای هیچکی باقی نمی موند.

یکی گفت؛ چی شد آتیش گرفت؟ و هیچ کس جواب نداد. بابا بزرگ نشسته بود روی پشته ی جوی آب و تنش را می خاراند. مادر از دور نگاهم می کرد. صدایم زد بروم خانه آب یخ بیاورم و آهسته بهم گفت؛ بدو بدو میری و می آیی ذلیل مرده! و من نفهمیدم چرا بهم ذلیل مرده گفت. حتماً فهمیده که کار من بوده. محل نگذاشتم. مردها با بیلشان رفتند. یاد عینکم افتادم. نبود. هر چی دست کردم تو کش شلوارم نبود. بلند شدم شروع به گشتن کردم. دایی  هوشش به من بود. سعی داشتم پهلویش نروم. وقتی فهمید عمدی نمی روم پیشش صدایم زد. ترسیده بودم ولی بهانه گشتن عینک را کرده و خیره خیره زمین تا نزدیکش رفتم. یک دفعه ای عینکم را دیدم. نصفی اش زیر خاک ها رفته بود. پریدم و برداشتمش. یک شیشه اش نبود. دایی دوباره صدایم زد. نزدیکش که رسیدم طوری ایستادم که دستش بهم نرسد.

گفت؛ بیا جلوتر!

قد یک کف پا پیش رفتم.

-         بازم بیا !

-         دایی، مامان گفته برم خونه آب یخ بیارم، می خوام برم

و خواستم بروم که گفت: جلوتری که اینا آتیش بگیره کجا بودی؟

-         داشتم خرگوش می گرفتم. با سارا رفته بودم خرگوش بگیرم.

و سارا را چند مرتبه گفتم که مطمئن بشود تنها نبودم. نگاه عصبی بهم  کرد. احتیاج به دستشویی داشتم. گفتم: برم خونه  اب بیارم؟

گفت: کره بز، خر خودتی!

دایی نگفت. اما میدانستم که دارد الان تو دلش همین را می گوید. برگشتم و به راه افتادم. دیدم تا خانه خیلی راه است اما چاره ای نبود. بابا بزرگ صدا رساند به مامان و خاله که دیگر خسته شدند و بلند شوند بروند خانه. عینکم را زدم. همه جا سبز بود و بقیه اش سیاهی سوختگی. چشم بی شیشه عینک را بستم. همه جا سبز شد.

ظهر که شد بابا و دایی هم خسته و دود گرفته برگشتند. بابا بزرگ سر مزرعه مانده بود. به مامان گفتم ناهار بابا بزرگ را بده من ببرم گندمزار. دلم درد داشت.

 

مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا