حمیدرضا نظری

 یزدفردا" حمیدرضا نظری :

*ماجراي علي غصه خور و دردِ چانه!

 

آخ!... آخ، چانه ام؛ چه دردی هم می کند! همین حالا است که نفسم را ببرد و کار دستم بدهد...

خودمانیم؛ این دردِ چانه هم  بد دردی است ها!!... اي واي که این دردِ چانه، خواب و خوراک را از من گرفته است؛ اگریک دقیقه راحتم بگذارد، خودم را به شما معرفی می کنم!...

من علی هستم. این اسم شاید خیلی ها را به یاد "علی بابا و چهل دزد بغداد" بیندازد. نه، من هیچ شباهتی به او ندارم؛ چرا که از بس لاغر و استخوانی ام که اگرکسی برای یک لحظه، محض مزاح، دماغم را بگیرد، بلافاصله جانم در می رود و... من کمترین شباهتی هم به "علی مردان خان" پسر بی ادب و بی هنر عباسقلی خان ندارم؛ اغراق نیست اگر بگویم که ادب و هنر، همین طور از سر و روی من می ريزد و می ترسم همین الان... آهای پسر! بُدو یك کاسه ای، بشقابی، قابلمه ای، چیزی بیاور تا سر ریز نشده و کار دستم نداده است!...

من حتی شباهت نامم را با "علی ساربان" تکذیب می کنم! من کجا و او کجا؟! او ساربان بود و در بیابان، شتر می چراند، ولی من در شهر زندگی می کنم و درتمام عمرم، حتی یک بُزِ گَر هم نداشته ام که بچرانم! آن خدابيامرز درتمام عمرش نه رنگ زن را دید و نه بچه؛ در نتیجه نه غم داشت و نه غصه؛ ولی من زنی دارم غُرغُرو، به اضافه بچه هایی شلوغ و پر سر و صدا؛ درست مثل چلچله های جنگی؛ گوش کركُن و انفجاری!...

نه او، نه علی مردان خان، نه علی بابا، هیچ کدام شبیه من نیستند. درکوچه و خیابان، زن و مرد، کوچک و بزرگ، رییس و مرئوس و همه و همه، مرا به نام "علی غصه خور" می شناسند! نمی دانم چه کارکنم؟ من همیشه و در همه حال، غصه مردم را می خورم، طوری که ابدا فرصت نمی کنم تا سهمیه چندکیلویی غصه روزانه خود و خانواده ام را بخورم! من شب و روز برای دردها و مشکلات كوچك و بزرگ هموطنان و شهروندان و همسايگانم غصه می خورم، به گونه ای که صدای عیال را در می آورم که:" آخر به تو چه مربوط است مردحسابی؛ مگر تو وکیل وصی مردم هستی؟!..."

خوب دست خودم که نیست؛ اين خصلت پُررنگ دلسوزی و غصه خوری، در تار و پود جسم و روحم لانه کرده و مرا رها نمی کند. اصلا مثل این که در روزتولد، ناف مرا با غصه بریده اند. اما افسوس که بعضی ها گفتار و اعمالم را باور ندارند و با شک و تردید با من برخورد می کنند. مثلا همین چند روز قبل بلایی به سرم آمد که اگر برایتان بگویم، این بار شما دل تان به حالم می سوزد و غصه ام را می خورید!...

درگوشه ای از پیاده رو و جدول خیابان، پیرمردی لاغر و استخوانی را دیدم که دستش را روی سرش گذاشته بود و های های مثل ابر بهاران گریه می کرد. فکرکردم حتما به یاد و در سوگ عزیز از دست رفته اش چنین ناله سر داده و غمگين است. صدای پیرمرد به حدی سوزناک بود که دل دشمن را هم به درد می آورد. آرزو کردم که ای کاش در همان حال، یک نی غم انگیز به طور همزمان نواخته می شد تا یک تراژدی کامل و بی نظیر شکل می گرفت!... پیرمرد، بدون این که بتواندکلمات را درست ادا کند، بي توجه به عابران، با صدایی محزون و از اعماق وجود، آه می کشید و با خود حرف می زد که:"

" آی عزیز بابا! قربان آن هیکل چهار شانه ات بروم! حالا چه خاکی بر سر بريزم؟! جواب مادرت را چه بگویم؟!..."

دلم به حالش سوخت و غم و غصه او بغض شد و راه گلویم را گرفت و فشرد. نزدیک تر رفتم تا با او همدردی کرده و در غمش شریک شوم. پیرمرد متوجه حضور من نشد. درحالی که با مشت برسرش می کوبید، ناليد كه:" ای وای حالا چه کارکنم؟ حالا کی می توانم تو را بخرم؟ خدایا از کجا بیاورم بخرم؟!"

تعجب کردم؛ بخرد؟!!  مگر بچه هم خریدنی است؟!...

پس از چند لحظه متوجه شدم که نه؛ موضوع چیز دیگری است؛ بیچاره پیرمرد، در مسیرآمدن از خانه به این خیابان، دندان مصنوعی اش توسط یک دزد بی انصاف، به سرقت رفته بود و او به همین خاطر با فرزند درگذشته اش، درد دل می کرد و بر سر و روی خود می زد!...

 راستش را بخواهید این بار دلم بیشتر به حالش سوخت و درکنارش نشستم و حدود یک ربع ساعت پابه پایش وشاید بیشتر ازخود او گریه کردم و صورتم را چنگ انداختم!! صدای فریادهای جگرخراشم حتی به گوش ساکنان ته خیابان هم می رسید!... پیرمرد وقتی به خود آمد، با نهایت تعجب و با دهانی کاملا باز، از نوک پا تا فرق سرم را براندازکرد و با نگاهی مشکوک گفت:" هی یارو! تو چرا گریه می کنی؟!! "

درمیان هق هق گریه گفتم:" دلم به حالت می سوزد؛ غم این دندان مصنوعی، کمرآدم را خُرد می کند، شوخی که نیست!!"

- یعنی چه؟! دندان نازنین مرا برده اند؛ به تو چه مربوط است؟!

- خوب من دلم برای تو و آن دندان نازنینت می سوزد دیگر!

پیرمرد با عصبانیت از جا بلند شد و مُشت خود را نشانم داد:" تو دندان را بهانه کرده ای و داری منِ پیرمرد عاجز و مالباخته را مسخره می کنی و از این کار لذت می بری! حالا بلایی به سرت بیاورم که مرغان آسمان..."

تا آمدم به خود بجنبم و برایش توضیح دهم و همچنین قبل ازآن که مرغان آسمان سر و کله شان پیدا شود و به حالم، زار بزنند، پیرمرد همان مشت سنگین را حواله چانه ام کرد؛ شدت ضربه به حدی بود که مثل فرفره ای که درست در جهت وزش باد قرارگرفته، چند بار به دور خود چرخیدم و بعد از چند مرتبه عقب و جلو رفتن و تاب برداشتن، بالاخره در کف جدول خیابان کله پا شدم...

واقعا عجيب است؛ اين پيرمرد لاغر و استخواني، عجب مشت سنگين و سهمگيني داشت!...آخر بگو مگرمن چه بدی درحق تو کردم پیرمرد؟! کجاست عیالم که بگويد: " آخر به تو چه مربوط است علی غصه خور؟! دندان مصنوعی یکی دیگر را به یغما برده اند، تو چرا مثل هاچ- این زنبورعسل مادرگُم کرده همیشگی تلویزیون- این همه گریه کردی و بر سر و صورت زدي؟! خب می خواست دزدگیر یا آژیرخطر در دهانش نصب کند تا کسی جرات نزدیک شدن به دندان هايش را پیدا نکند و..."

آخ!... آخ، چانه ام؛ چه دردی هم می کند! همین حالا است که نفسم را ببرد و کار دستم بدهد... اي واي که این دردِ چانه، خواب و خوراک را از من گرفته است!

خودمانیم؛ این دردِ چانه هم  بد دردی است ها!!...

 

* ماجرايعلی غصه خور و دخترِ همسایه! 

 

آهاي جماعت! يكي نيست به من بگويد با اين مُشت سنگيني كه بالاي سرم برده ام، چكاركنم؟! من در اين لحظه به حدي عصباني هستم كه اگر با اين مشت، كاري انجام ندهم، ازفرط غصه، دق مي كنم و شما باید حلوای این "علی غصه خور" را بخورید و فاتحه اش را بخوانید!...

من الان حدود نیم ساعت است که همین طور این مشت گره کرده را بالای سر برده و معطل مانده ام که با آن چکار کنم!!

****

بنده‎ هرطوري كه مي خوانم، عيالم طور ديگري مي نوازد و ساز كلام را به صدا در مي آورد! مثلا همين دیروز، همسايه مان كريم آقا، از من خواست كه مبلغ پنج میلیون تومان به او قرض بدهم تا با خريد و تکمیل جهيزيه اي آبرومند، دخترش را به خانه بخت بفرستد و..

کریم آقا پس از اين درخواست، شرم زده سرش را پایین انداخت و گفت:" حالا اين پول در دست و بالت پيدا مي شود يا نه، علي غصه خور؟! "

- پيدا مي شود انشاءا... تو غصه نخور!

- آخر شايد عيالت به اين كار راضي نباشد!

بادي به غبغب انداختم و درحالي كه با ابهت، دستی به سبيل باريكم می کشیدم قاه قاه خنديدم كه: "راضي اش مي كنم؛ اين كار برای من ازآب خوردن هم آسان تراست؛ البته آب سالم و كاملا تصفيه شده و بهداشتي، نه يرقان زا وآلوده به انواع و اقسام هپاتيت و..."

****

 مي دانستم كه عيال غُرغُروي بنده به آن آساني كه پُزش را دادم به اين كار رضايت نمي دهد و بايد قبلا زمينه را برایش آماده كنم. به همين منظور يك جفت جوراب ساخت وطن برای او خريدم وآن را درکاغذ کادو پيچيدم و درحالی که زیباترین لبخند زندگی زناشويي ام را نثارش می کردم، به شيوه اي رُمانتيك، بر زمين زانو زدم و آن تحفه را مثل یک گردنبند برليان، با نهايت احترام تقديم كردم و با لطافت هرچه تمام تر، گفتم:" بپذير از من اين هديه را، اي ننه عزیز بچه ها! "

عيال وقتي كادو را ديد، با كنجكاوي فراوان به بازرسي اش پرداخت و چند لحظه بعد، لبخندي تلخ برلبش نقش بست و جوراب مچاله شده را توي صورتم كوبيد كه:" الهي گَندت بزند، ای باباي خسيس بچه ها!!"

وقتي كه با بيم و هراس و ظاهري خندان، حكايت كريم آقا و موضوع قرض پنج میلیونی را مطرح كردم، عيال طوري نگاهم كرد كه خنده ازصورتم پريد و وحشت زده بال گرفت و بلافاصله در فضا منفجرشد و بعد از تکه تکه شدن، به طرف كله ام سقوط كرد!... اي كاش فقط به اين نگاه بسنده مي كرد؛ به ناگهان ازجا جهيد و بعد از غرشي پلنگ وار، آماده نبرد شد و با تمام وجود نعره كشيد:

" تو خيلي بيجا مي كني علي غصه خورِ ني قليانِ گردن شكسته!..."

... ديدم نخير؛ اگر از همين شروع نبرد، جلويش را نگيرم، سقف خانه برسرم آوار مي شود؛ پس بلافاصله ازجا بلند شدم و در مقابلش گارد گرفتم و درحالت رُخ به رُخ، به عمق چشم هايش زل زدم و خواستم نعره اي دو برابر نعره او سر دهم که... راستش چطور بگویم... دلم به حالش سو... نه بابا، دروغ چرا؛ ترسيدم؛ ترسيدم كه اين هیکل استخواني ام... اصلا جنگ و نبرد، كار آدم هاي با فرهنگ نيست!... پس این گفت وگو و تعامل و بحث و مشورت براي چه زماني است و چه وقت به كارآدم هاي زمانه ما مي آيد؟!... بايد به شكلي با عيال كنار مي آمدم تا مشكل به خير و خوشي تمام شود و كريم آقای بينوا، به آرزويش و دختر تازه عروسش به جهيزيه اش برسد؛ به ناچار دست زير را گرفتم و رشته كلام را به دهان گرفتم كه: " ببين عزيزم! دختركريم آقا نياز به جهيزيه دارد! تو كه  مي داني هر دختري كه مي خواهد شوهركند..."

- به تو چه مربوط است كه دختر مردم مي خواهد شوهركند؟! در اين دوره و زمانه و روزگار سخت، هركس بايد گليم خود را ازآب بيرون بكشد و كاري به ديگران نداشته باشد، وگرنه كلاهش..."

رشته كلام را كه از دهانم قاپيده بود، پس گرفتم و درحالي كه سعي مي كردم احساسات لطيفش را برانگيزم، آه بلند و سوزناكي كشيدم:" نگو خانم من، نگو عزيز من؛ اگرهركسي به فكرخودش باشد، پس نوعدوستي و محبت و انسانيت چه مي شود؟!... اصلا تو فكركن كه این دخترخودمان است که به جای دختر همسایه مي خواهد به خانه بخت برود و پول تكميل جهيزيه اش را ندارد؛ آيا راضي مي شوي كه خانواده داماد، شب و روز به دخترمان زخم زبان بزنند و..."

عيال دركمال سكوت، به گل هاي زرد قالي زُل زده و غرق تفکر بود. همين موضوع مرا خوشحال كرد، چرا كه خیال مي كردم كلمات دلنشين و گفتار شيواي من، او را كاملا تحت تاثير قرار داده و مجبورش كرده است تا به فكر فرو برود، اما سخت دراشتباه بودم، چون كه پس از چند لحظه سكوت، نه گذاشت و نه برداشت که:" اين كار، برایمان چقدر منفعت دارد؟! "

- كدام كار؟!

- همين پنج میلیون تومان؛ اگر اين مبلغ را به كريم آقا بدهي، او با چقدر سود، اصل آن را پس مي دهد؟!

از زور ناراحتي مي خواستم بتركم!... درحالي كه مغز سرم، سوت و ته جيگرم، درد مي كشيد، گفتم:" يعني ما هم بله؟! "

- خوب چه اشكالي دارد؟! مگر نمي بيني كه خيلي ها پول می دهند و سود مي گيرند و كك شان هم نمي گزد!

... مرا بگوكه فكر مي كردم عیالم به سرعقل آمده و... به به؛ من چه مي خوانم و عيال چه مي نوازد؟!....عجب خيالاتي!! واقعا كه خوش به حال كريم آقا و دخترِ تازه عروسِ همسايه من!

با شنيدن حرف هاي عيال، با نا اميدي و از فرط درد درون و شدت عصبانيت، مشت سنگين ام را بالاي سربردم  و فرياد زدم...

****

آهاي جماعت! يكي نيست به من بگويد با اين مشت سنگيني كه بالاي سرم برده ام، چكاركنم؟! من در اين لحظه به حدي عصباني هستم كه اگر با اين مشت،كاري انجام ندهم، ازفرط غصه، دق مي كنم و شما باید حلوای این "علی غصه خور" را بخورید و فاتحه اش را بخوانید!... من الان حدود یک ساعت است که همین طور این مشت گره کرده را بالای سر برده و معطل مانده ام که با آن چکار کنم!!

نخير! بيش ازاين سکوت جايز نيست و بايد هرچه زودتر...آها!.. يافتم!... يافتم!!... بهتر است اين مشت سنگین را بر سر خودم... آخ سرم!!... عجب دردي هم دارد!... اي واي؛ خون؛ خون سر!...آي سرم!...خون!... كجايي عیال، خون!... خون!!...

 

* ماجراي علي غصه خور و دُنبه و دلار!

 

وقتي شنيدم كه پدر آقا جلال همسايه، جان به جان آفرين تسليم کرده است، دلم به حالش سوخت و به شدت غصه اش را خوردم!...

بعد از مراسم خاكسپاري، آقا جلال که می دانست در بازار چوبدارها، یک آشنای قدیمی دارم، از من خواست برای خرید یک راس گوسفند خیرات، با او همراه شوم...

عجب جايي است اين محله چوبدارها؛ واقعا كه آدم را به ياد بازار بورس نيويورك مي اندازد!... در خارج از شهر و در فضايي باز، تعداد زيادي گوسفند به چرا مشغول بودند و همين موضوع انتخاب و خريد گوسفند را بر ما سخت كرده بود... پس از پيدا كردن آشناي خود و معرفی آقا جلال به او، گفتم:" براي خريد گوسفند آمده ايم آقا رضا؛ يك گوسفند سالم و سرحال!"

آقا "رضا"ي چوبدار و فروشنده، به چشم هايم نگاه كرد و خنديد: "به به! انشاءا... مبارك است؛ آقازاده را داماد كرده اي علی غصه خور؟!"

-  نه آقا رضا، گوسفند را براي آقا جلال مي خواهم، چون...

فروشنده اين بار، دستي به سبيل ازبناگوش دررفته اش كشيد و لبخند زد:" پس حتما آقاجلال، آقا زاده اش را ختنه كرده و امشب جشن و مراسم ختنه سوران است! "

-  نه برادرعزيز؛ ختنه سوران کدام است؛ مگر حال و روز آقا جلال را نمی بینی؟!!

- آها، حواسم نبود؛ ببخشيد؛ خدابيامرزدش! روحش شاد!

و يك راست به سراغ گوسفندي لاغر و مردني رفت و پس گردن باريكش را گرفت: " اين چه طور است؟! "

آقا جلال گفت:" عالي؛ قيمتش چند است؟! "

-  به خاطر روي گل آشنا و رفیق قدیمی خودم علی غصه خور و براي شادي روح آن مرحوم مغفور، يك كلام؛ چهارصد و چهل و چهار هزار و چهارصد و چهل و چهار تومان تمام!

آقاجلال  مثل فنر از جا پريد:" اي بابا! چه خبراست؟! "

فروشنده خيلي خونسرد جواب داد:"خبري نيست قربان! حالا بازارش همين است! اتفاقا شما خوب وقتي آمديد؛ همين چهارده دقيقه و چهارده ثانیه قبل، چهارده هزار و چهارصدتومان، بالاي اين قيمت بود! "

-  چرا؟ مگر طلا يا دلار است كه هر لحظه تغيير مي كند؟! اين گوسفند كه چهار كيلو گوشت خالص ندارد!

- اشتباه شما در همين جا است ارباب! اين گوسفند حالا در بورس قرار دارد و چهارصد و چهل مشتري پايش خوابيده است!!

- يعني چه؟!

-  يعني طالبش زياد است و مردم برايش دست وپا مي شكنند! جلوتر بيا و به دُنبه اش نگاه كن تا بفهمي من چه مي گويم! نمونه اين دُنبه درهيچ كجاپيدا نمي شود؛ پرانرژي و پروتئين دار و پرخاصيت است و با دنبه گوسفند استراليايي، مو نمي زند! اين گوسفند كه مي بيني با همه گوسفندهاي دنيا فرق دارد، اين گوسفند از نژاد و رگ و ريشه ...

****

...خلاصه آقا "رضا"ي چوبدار، آن قدر از نژاد و پدر و مادر و ريشه و اصالت و خصوصیات و مزایای منحصر به فرد گوسفند مورد نظر گفت وگفت كه آقا جلال، هوس كرد آن را بخرد و...

... بيچاره آقاجلال؛ خيلي دلم به حالش مي سوزد و غصه اش را می خورم، حتی بیش از زمانی که خبر درگذشت پدرش را شنیدم!... این بنده خدا، از روزي كه دنبه گوسفند را خورده است، پاك وارونه شده و حرف هاي بي ربط و عجيب و غريبي مي زند. مثلا به مردمي كه براي عرض تسليت به خانه اش مي روند، به جاي تشكر، می خندد و مي گويد:

" خدا اموات شما را هم بيامرزد! دُنبه را كه ميل فرموديد! خوش تان آمد؟! به به، عجب دنبه پرخاصيتي، نوش جان تان، گواراي وجودتان! خيلي ممنون، وجود خودتان سلامت! زحمت كشيديد، داغ پدرنبينيد! دنبه خودماني كه نبود؛ استراليايي بود! جان من، لذت برديد! اين تن بميره، كيف كرديد؟!..."

... خدا خودش به آقا جلال رحم كند؛ مي ترسم به خاطر يك دنبة ناقابل گوسفند، بالاخره كارش به بيمارستان و شايد هم تيمارستان و بلكه قبرستان بكشد و براي شادي روح او و پدرش؛ فاتحه!!...

 

* ماجراي علي غصه خور  و ريشه و تيشه!

 

هفته گذشته، قبل از تاریک شدن هوا، به پارک کوچک محله مان پناه بردم تا باز هم غصه مردم و مشکلات شان را بخورم و به حال شان، دل بسوزانم. چکار کنم، دست خودم که نیست؛ من در هر حالت و موقعیتی، با دیدن مشکلات هموطنان و همشهریان و همسايگانم، بغض راه گلویم را می فشارد و اشک از چشمانم سرازیر می شود؛ خوب براي همين است كه به من مي گويند علي غصه خور!...

هنوز چند دقیقه از حضورم در پارک نگذشته بود که زن و مردي نچندان جوان، در دو طرفم، روی نیمکت نشستند و سپس سکوت کردند و مُهر خاموشی بر لب زدند. احساس كردم كه مرد چيزي را در زيرِ پيراهنش پنهان كرده است! قیافه آن دو برایم آشنا بود ولي نمي دانستم چه كاره اند و چه مشكلي دارند. احساس کردم که این زن و شوهر، با هم قهر کرده و دل شان می خواهد من کمی غصه شان را بخورم تا شاید حال و هوایشان عوض شود!!... آن ها کاملا ساکت بودند و سکوت نمی توانست مشکل شان را حل كند و تغييري در وضعيت شان به وجود بياورد... از نفرسمت چپ پرسيدم:" ببخشيد همسايه عزيز! شغل شما چيه؟! "

مرد، بادي به غبغب انداخت وسينه اش را جلو داد كه:" بنده شغل بسيار مهمي دارم، علي غصه خور! "

- يعني مديركل يا مديرعامل یک اداره بزرگ هستي؟!

- نخيرجانم؛ عرض كردم كه شغل بسيار مهمي دارم! اگر من نباشم، توپ به گردش در نمي آید!

فكركردم شايد نظامي است و درقسمت توپخانه خدمت مي كند.گفتم:" تا به حال شليك هم كرده اي؟! "

- شليك چيه؟! بنده كارم سوت زدنه!!

- يعني شبگرد هستي و دركوچه و پس كوچه ها، سوت مي زني؟!

- اي بابا! شبگرد كدومه؟! من داور فوتبال هستم و در زمين مسابقه قضاوت مي كنم و سوت مي زنم!

- كه اين طور؛ پس سوت مي زني!

مثل اين كه خانم منتظر همين حرف بود، چون با عصبانيت به زبان آمدكه: " بله علي غصه خور؛ اتفاقا اين آقا خوب هم سوت مي زند، اما نمي داند كي و كجا سوت بزند!! "

- مثلا كي و كجا سوت بزند خوب است خانم؟!

- چه می دانم آقا؛ هر جا غیر از زمین فوتبال؛ هر جا که یک درآمد درست و حسابی داشته باشد؛ اصلا برود آن طرف خیابان، پارکبان شود و سوت بزند و ماشین های مردم را پارک کند!...

... متوجه شدم كه تضاد اين زوج خيلي عميق است و به اين سادگي ها حل نمي شود. ترجيح دادم كه از سوال هاي جزئي بگذرم و مثل بعضي ازمسوولان كارآزموده و باتجربه و كارآمد، به اصل موضوع يعني به ريشه درد و اختلاف بزنم  و هرچه سريع تر قال قضيه را بكنم:" ريشه اختلاف شما در چيه آقاجان؟! "

- ريشه چيه آقا؛ بگو تيشه!!

- تيشه؟!!

- بله؛ ايناهاش!

و از زيرِ پيراهن پاره اش، يك فقره تيشه تيز و خطرناك بيرون آورد و در مقابل چشم هايم قرارداد:" همين يک ساعت پيش، اين خانم بعد از يک دعواي خانمانسوز، كمی مانده بود كه با همين تيشه، داغِ داوري و سوت زدن را به دلِ ورزشكاران، قهرمانان، علاقمندان، ورزش دوستان و همچنين فدراسيون محترم فوتبال بذاره و... "

حمله تيشه اي خانم و حرف های تکان دهنده مرد، چنان تاثیري در من گذاشت كه به يكباره از جا بلند شدم و از تعجب، چشم هايم چهار تا شد:" نه بابا؟!! جدي مي گي؟!"

مرد كه انگار از تعجب من، تحريك شده بود، بلافاصله از روي نيمكت بلند شد و گفت:" بله كه جدي مي گم!" و با عصبانيت و با تيشه مرگ آور به سمت زن برگشت و فرياد زد:" من جگرشو... يعني؛ مي برمش دادگاه و همين امروز سه طلاقه اش مي كنم تا..."  

خانم به محض شنيدن اين كلمه، با عصبانيت دستش را به كمرگذاشت كه:" بله بله؛ نفهميدم؛ چي گفتي؟!! "و بلافاصله با همه توان فرياد زد: " سه طلاقه؟! " و ناگهان با عجله تيشه را از دست مرد گرفت و آن را بالاي سربرد و با خشمي كوبنده، نعره كشيد:" سه طلاقه؟!!.. يعني درست شنيدم؟!!"

از فرط وحشت، مُردم و زنده شدم!!...گفتم ياكرام الكاتبين! همين حالا است كه اول مغز داور و سپس من، متلاشي شود و بچه هايم به روز سياه بنشينند. مرد كه نزديك بود مثل من ازترس، زَهرِه تَرَك شود، با دست و پاي لرزان و چهره اي وحشت زده، سوت داوري را به دهان گذاشت و با شتاب و دستپاچگي تمام به طرف جدول خيابان شروع به دويدن كرد تا در نقش یک پارکبان، برای ماشین های مردم جای پارک پیدا کند و لقمه ای نان به دست آورد!...

من مطمئن هستم که او از فرط وحشت تیشه عیال، چنان دویدنی کرد كه در همه عمر قضاوت و داوري خود در زمين فوتبال نكرده بود!!...

شما صداي سوت زدن هاي آقاي داور را در گوشه خيابان نمي شنويد؟!

 

*ماجراي علي غصه خور و جوان چست و چالاك!

 

من خوب مي دانم كه اين غم و غصه همسايه ها، بالاخره روزي مرا از پا مي اندازد و كله پايم مي كند!... عيال غُرغُرويم هميشه به من اعتراض مي كند كه:" آخر تو تا كي مي خواهي غصه اين و آن را بخوري علي غصه خور؟! بابا بيا كمي هم غصه من و بچه هاي خودمان را بخور كه..."

الغرض، چند روز قبل، درحالي كه به شدت سرما خورده بودم و كُت و شلوار و چند دست ژاكت و لباس ضخيم برتن داشتم، بي حال و افسرده روي سكوي يك مغازه ولو شدم كه جواني شاد و خندان نظرم را به خود جلب كرد. راستش از ديدن يك جوان شاد و چست و چالاك آن هم بعد از مدت ها، خوشحال شدم!... جوان وقتي مرا درآن حالت ديد، جلوآمد و درحالي كه قاه قاه مي خنديد، دست مهربانش را روي شانه ام گذاشت:" اگه كِشتي هات غرق شده كه خودم چندتا زاپاس دارم و تقديمت مي كنم!"

- الهي كه خودم فداي خودت و آن كشتي هات! من كشتي اي ندارم كه غرق شود؛ اينجا نشسته ام و دارم غصه اين جماعت را مي خورم!

- چرا؛ مگه تو علي غصه خور هستي كه...؟!

- اتفاقا بله؛ من...

جوان ناباورانه به چشم هايم زُل زد: " اي قربانت بروم كه خيلي بامعرفتي! ذكر خيرت را خيلي شنيده ام!... خوب الان داشتي غصه كي و چي را مي خوردي؟

- غصه ازدواج جوانان را؛ آقا اگر بداني چه مشكلات بزرگي در سر راه ازدواج جوانان...

- مي دانم آقا؛ خودم گرفتارشم!... حالا توي اين گرما، چرا اين قدر لباس پوشيدي، ناخوشي؟

- چيز مهمي نيست...

-  چطور مهم نيست؟ تو بايد سالم و قبراق باشي تا بتوني غصه مردم را بخوري!... حالا بلند شو كه باهات كار دارم!

- مي خواي چكار كني؟!

- مي خوام كاري كنم كه از فرط خوشحالي، كبكت خروس بخونه؛ مي خوام سرحال بياي و ذوق كني تا با انرژي بيشتري غصه اين جماعت را بخوري!

- آخه چه جوري؟!

- در اولين مرحله، اين كُت بزرگ را در بيار كه خيلي به تنت سنگيني مي كنه!  تو بايد همه لباس هاي اضافه را يكي يكي ازتنت دربياري و مثل من نرمش و ورزش كني تا اعصابت سبک و راحت بشه!...

ديدم حرف بدي نمي زند و شايد پوشيدن اين همه لباس، در حال و روز و روحيه من تاثير منفي دارد و... پس خيلي سريع كتم را درآوردم و آن را روي سكوي مغازه گذاشتم و به چهره پر انرژي او لبخند زدم.

- هر كاري كه من انجام مي دم، تو هم تكراركن علي غصه خور!... حالا نفس عميق!

- چشم!

و به بهترين شكل ممكن عمل دم و بازدم انجام دادم و او رضايت خود را اعلام كرد:" آفرين! درستش همينه! بازم از مشكلات مردم برام بگو تا همراه با نرمش، به يك نتيجه اساسي برسيم! "

آب دماغم را گرفتم و اين بار، ژاكت ضخيم و بزرگم را از تن خارج كردم و آن را در كنار كت قرار دادم:" دلم به حال كارگراني مي سوزه كه به خاطر تعطيلي كارخانه ها، از كار بركنار شده و به دنبال يك لقمه نان..."

- كارخانه و لقمه نان را بي خيال شو و اين جوري مثل من نرمش كن!... آها ماشاء ا... خوبه!... آفرين... ادامه بده!... حالا چطوري؛ احساس نمي كني كمي سبك تر شدي؟!

-  خدا خيرت بده جوان؛ واقعا حالم داره سرجاش مي آد و ازآن سنگيني قبلي خبري نیست!

و بلافاصله پيراهن و كفشم را درآوردم و عمل دلپذیر و نرمشي- بشين، پاشو- را انجام دادم:" بازم از مشكلات مردم بگم؟ "

-  بگو عزيزجان؛ همين جور كه بشين، پاشو مي كني، باز هم از غم و غصه اين جماعت، يك چشمه برام بگو!

-  قربان تو جوان شاد و چست و چالاك! عرض كنم چشمه بعدي يعني مشكل بعدي، جوانان فارغ التحصيل بيكاري هستند كه سال ها به دنبال كار...

-  اي بابا! تو چكار به كار مردم داري آقاجان؟! حال داري ها!! نرمش كن تا سرحال بياي!!... آي بارك ا... آفرين... خوبه... همين طور ادامه بده تا سبك و سبك تر بشي!

-  چشم! اما اگه به صورت زرد و بي حال جوانان بيكار نگاه كني...

- اي آقا! رنگ زرد را ول كن و به آبي و قرمز بچسب و از شادابي زندگي، لذت ببر!... حالا بي خيال اين حرف ها؛ مثل من دراز بكش و كاملا ريلكس باش تا باز هم جگرت حال بياد!

به تقليد از او به پشت روي زمين دراز كشيدم و چشم هايم را بستم و براي تمركز هرچه بيشتر، به حالت كاملا ريلكس، به آرامي شروع به شمارش اعداد به شكل معكوس كردم:" بيست، نوزده، هيجده... یازده... هفت، شش، پنج، چهار..."

چشم هايم را بازكردم تا بگويم سه، كه ديدم روزگارم "سه" شد؛ از فاصله سی متري، مرد دزدي را ديدم كه باسرعت هرچه تمام تر مي گريزد و از من و جوان دور مي شود؛ درحالي كه كُت و ژاكت و پيراهن و كفش نازنين مرا با خود حمل مي كند! فكركردم دارد با من شوخي مي كند. از جا بلند شدم و گفتم: " حالا بايد چكاركنم؟! "

جوان بي خبر از همه جا، با چشم هاي بسته، خنديد:" حالا در چه حالي؛ واقعا سبك شدي؟! "

-  آره؛ خيلي! ديگه بهتر از اين نمي شه! باز هم از مشكلات مردم برات بگم؟!

-  بگو عزيزجان؛ بگو تا بيشتر ذوق كني!

بر سرش داد زدم:"  مي خوام صد سال سياه ذوق نكنم جوان!!"

 ديدم نخير، اين جوان كه حواسش نيست و آقا دزده هم كه اصلا قصد شوخي ندارد و هر لحظه از مقابل چشم من، دور و دورتر مي شود... ناگهان به خود آمدم و فريادزنان، به دنبالش دويدم:" اي دزد نابكار!... آهاي بگيرينش؛ دزد...دزد!..."

جوان چست و چالاك، بلافاصله بلند شد تا دزد را بگيرد و او را كله پا كند:"آهاي نامرد نالوطي! الان كاري مي كنم باهات، گريه كنن برات، ننه و بابات!!...

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا